-
ل مثل لیلا...مثل لیلی...
پنجشنبه 18 شهریور 1389 00:33
سکوت می کنم تا شائبه دانایی ام حرفی برای گفتن نداشته باشد . تا فرصت برای تکلم چشم هایم دست هایم و پاهایم زیاد تر باشد ... تا وقتی سیگارم را از این دست به آن دست می دهم حرف ها زده باشم ... تا وقتی دودش را می خورم داستان ها گفته باشم ... من وقتی برگ ها را با احترام خرد می کنم، و به زجر ممتد بودن شان پایان می دهم، راوی...
-
ی مثل ِ یاد تو...
چهارشنبه 10 شهریور 1389 16:41
روز هایی هستند که نیامدنشان دلتنگی می آورد، آمدنشان اندوه. روزهایی هستند که به چشم نمی آیند. روزهایی هستند که دختری می شوم ابتدای نوزده سالگی که هیچ وقت به بیست نمی رسد... روزهایی که فکر می کنم هنوز چقدر مانده تا سی را رد کنم...وقتی که همه چیز همان طور که خواستی نشده...ولی لااقل گذشته...فکر می کنم حتما در سی سالگی...
-
ن مثل نگاه ِ تو...
چهارشنبه 3 شهریور 1389 16:53
ملالی نیست برگی افتاده بود جای دیگری افتاده بود و من صدای افتادنش را صدای جدا شدنش را از شاخه چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرام آرام آمدنش را و صدایِ نشستنش را ، بر سطح درخشانِ آسفالتی ،پیاده رو خیابانی ، ... شنیده بودم ندانستم از کدام شاخه یِ کدام درخت در کجا روییده بود و بر کجا فرود آمده بود اینچنین درخشان و اینچنین...
-
ر مثل رسیدن...
یکشنبه 31 مرداد 1389 00:51
_بگو بگو که کجایی ؟ _نشسته ام سر راهت خدا خدا که بیایی... (قسمتی از دیالوگ فیلم چهل سالگی)
-
ف مثل فردا...
شنبه 30 مرداد 1389 01:12
آنچه مانده است زمزمه ای است که می پیچد در گوشت زمزمه ای که دور می شود دور و دورتر مثل درختی دستخوش خزان که تنش خالی از برگ می شود خالی و خالی تر آنچه مانده است نفسی است که می پیچد در سینه ات نفسی که بالا می آید سخت و سخت تر پ.ن این روزها آرامشم را هیچ چیز به هم نمی زند...هیچ چیز و هیچ کس...
-
و مثل وقتی که نیستی...
چهارشنبه 27 مرداد 1389 23:51
بعضی شعرها و شاعران غوغا می کنند...یعنی از این هم لطیف تر؟! مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟ میشود وقتی مینویسی دست چپت توی دست من باشد؟ اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز! از دلتنگیت میمیرم وقتی نیستی میخواهم بدانم چی پوشیدهای و هزار چیز دیگر تو بگو چطور به...
-
ل مثل لالایی...
چهارشنبه 27 مرداد 1389 15:36
گاهی در زندگی اتفاق هایی می افتد که اگر سال ها هم از آن ها بگذرد باز هم واقعی بودنشان را باور نمی کنی... این اتفاقات را دوست داری جایی ثبت کنی...اما مشکل این است که این لحظات قابل ثبت نیستند...بعد می خواهی بنویسیشان...دنبال یک شعر می گردی...دنبال شعری که چیزهایی را که نمی توانی بنویسی بگوید...دنبال شعری که پر از...
-
ی مثل ِ یه شب ِ پر از ستاره...
دوشنبه 25 مرداد 1389 21:29
خوشبختی یعنی نصفه شب ، یکی از پشت تلفن برات آهنگ ِ:" آی دختر صحرا نیلوفر..." رو بزاره... همین!نه بیشتر! نه ... شاید از اون بهتر این باشه که خودش بخونه:"آی دختر صحرا نیلوفر...آی نیلوفر...آی نیلوفر..."
-
ن مثل نیلو...
پنجشنبه 21 مرداد 1389 22:24
آدم ها خیلی زیبا هستند.. آن قدر که گاهی محوشان می شوم... آن قدر که دور بودن از آن ها برایم سخت است... آن قدر که نمی شود بدونشان... حتی وقتی باعث می شوند شعری غمگین بنویسم... وقتی باعث می شوند اشک بریزم... باز هم همان قدر زیبا هستند... باز هم نمی شود بدونشان... حتما فکر می کنی در این شعر اتفاق خاصی نیفتاده است.. فکر می...
-
ر مثل رویا...
پنجشنبه 21 مرداد 1389 00:46
پنجره را ببند دیدی به عطسه افتادم،صبر آمد حالا باید همه ی این روزها را تاب بیاورم...* پ.ن: روز ِ تنهایی بود... * : (شعر از بازخوانی ِ یک وبلاگ)
-
ف مثل فرفره...
دوشنبه 18 مرداد 1389 23:40
دلم عاشقانه ای می خواد با طعم ِ... با طعم ِ همه ی این روزهایی که ننوشتم... دلم عاشقانه ای می خواد که توش نترسم...که شجاع ترین نیلوفر ِدنیا باشم...این مدت نبودم...اما فقط همه ی این دل ِ تنگ و این همه عاشقانه های نوشته نشده و این همه بغض ِ فروخورده رو می تونم تو یه جمله بگم: " خدایا شکرت..." همین! سلام...خیلی...
-
و
چهارشنبه 16 تیر 1389 13:43
چند روزی می رم سفر...برام دعا کنید. در گلوی من ابر ِ کوچکی ست میشود مرا بغل کنی؟ قول میدهم گریه کم کند... مژگان عباسلو
-
ل
دوشنبه 14 تیر 1389 10:07
این پست یه آهنگه : پروانه ها پشت چشم نازک نکن، این قد واسه پروانه هات...آخرش از کاروان خوشیا جا می مونی...
-
ی
شنبه 12 تیر 1389 23:34
این روزها شبیه ِ مرد مجردی شده ام که هیچ دختری دلش را نمی برد هیچ تاب ِ گیسویی بی تابش نمی کند هیچ چشمی برایش اندازه ی دریا نیست و هیچ بوسه ای برایش شیرین نیست... شاید هم شبیه ِ دختری که هیچ شاهزاده ای او را نجات نخواهد داد و او دیگر منتظر نیست دیگر خواب نمی بیند که اسب ِسفیدی می آید و آهنگ ِ نگاه های بی تاب کسی گونه...
-
ن
جمعه 11 تیر 1389 14:47
چند وقته که دوست داشتم یه پست ِبلند بنویسم...دلم برای زیاد نوشتن با کیبورد تنگ شده بود... این تابستون با بقیه ی سالهای عمرم یه تفاوت اساسی داره...خیلی زیاد...کلی تفاوت و کلی کار دارم امسال! تو این سال ِ گذشته بالاخره تونستم مدرک مربیگری اسکیتم رو بگیرم...چون هیجده سالم تموم شده بود...و حالا کلی شاگرد دارم...تا حالا...
-
ر
جمعه 11 تیر 1389 01:29
بر سرم چتر گرفت؛ به تماشا ایستادند باران و رهگذران -مژگان عباسلو
-
ف
چهارشنبه 9 تیر 1389 15:24
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 دل را به کف هر که دهم،باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد بعضی وبلاگ ها ذاتن با تو هم آهنگن...به قول دوستی فرکانسشان روی فرکانست منطبق است..می روی آرشیو این روزهایشان را می خوانی ...می بینی بله!! حتی آهنگ هایی که گوش می دهند...کتاب هایی که می خوانند...دغدغه...
-
و
یکشنبه 6 تیر 1389 16:18
زندگی هست مثل تراسی پشت پرده... پ.ن: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد! پ.ن: چرا این قدر از هم دور شدیم؟ پ.ن: استرس !
-
ل
پنجشنبه 3 تیر 1389 20:15
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 وقتی تنهام... وقتی کسی نیست... همین جام... اتاقم را می گویم...اتاقم همیشه نارنجی ست...همیشه می شود توش زنده ماند همیشه می شود کمی آرام بود... اتاقم همیشه پر از من است... پر! همیشه می شود همه چیز را درونش فراموش کرد... می شود فکر کرد خوشبختی و خوشحال... می شود فکر...
-
ی
پنجشنبه 3 تیر 1389 16:02
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 این روزها که زندگی گونه ای دیگر گرفته خیلی فکر می کنم... بیشتر از هر چیزی به؛ مرگ... به این نا شناخته ای که می شناسمش! من که گناه زیاد دارم... گناهانم از ندیدن ِ تو گرفته تا نبوسیدنت! همه و همه ؛ کبیره اند! دارم فکر می کنم آن دنیا ، چطور حواس ِ این فرشته ها را پرت...
-
ن
چهارشنبه 2 تیر 1389 00:06
امروز٬ خدا در بغلم خوابش برد خوشبختی دوباره آفریده شد و تو هر روز٬ در پایان من اتفاق افتادی سلام!