بعضی وقت ها مریض که می شوی...دلت می گیرد مثل اینکه چشم هایت را فشار می دهند تا اشک ها یکی یکی پایین بیایند...نه اینکه بی مهری ببینی و دلت بشکند و بخواهی گریه کنی...نه! حتی یک اتفاق ساده هم می تواند اشک هایت را باران کند...اینکه هوای اتاقت سرد است حتی...یا دوستی تلفنش را جواب نمی دهد...یا اینکه حتی وبلاگ ِ دلخواهت فیلتر شده! یا درس زیاد داری برای خواندن! بعضی وقت ها دلت که می گیرد، مریض که می شوی...نه اصلا ول کنم این حرف ها را...بیا شعر بخوانیم...شعر های قشنگ...
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب ِ من
اینگونه
گرم و سرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایق ِ این شام مرگزای
چندین هزار چشمهء خورشید
در دلام
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهء این شورهزار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
بعد هم میگوید:
آمد شبی برهنهام از در چو روح ِ آب« آه ای یقین ِ یافته، بازت نمینهم!»
شاملو
پ.ن:
دوس داشتمش: عادت می کنیم
گاهی فقط بهانه ای می خواهیم واسه تولد اشکامون...
یا استاد محبوبت از دانشگاه اخراج شود