زمانی که لبانت زیر لبانم مزه ی گناه می گیرد
(نمی دونم شعر از کیه! ولی قشنگه)
پ.ن:
قالب وبلاگم خراب شده! ولی هنوز می نویسیم!!
پ.ن:
قالب قبلی رو گذاشتم!
دلتنگم دلتنگ...
دلتنگ تر از هر آنچه نامش دلتنگیست
دلم سکوت می خواهد
دلم برای بازی کردن تنگ شده...
بیا قایم شویم
تو چشم بگذار
ومن خودم را پشت تو پنهان می کنم
مرا پیدا خواهی کرد؟
بیا لی لی بازی کنیم
فقط حالا دیگر از این خانه تا آن خانه اش هزار سال فاصله است...
هم بازی ام می شوی؟
بیا رویا ببافیم
تارهایش از من
پودهایش را تو بباف...
بیا دست های هم را بگیریم...بچرخیم و بچرخیم...
آن قدر که سرگیجه بگیریم وبا هم، پرتاب شویم در رویاهایمان....
بیا دست هایت را به من بده...
در چشم های من خیره شو
هرکس زود تر خندید بازنده است
و باید تا آخر دنیا برقصد...
بیا تاب بازی کنیم ... تابی بسازیم از ساقه های نیلوفر
نیلوفر هایی که حساسند ولی تحمل وزن من و تو را دارند...
آن وقت تا آخر دنیا می نشینیم و از روزهای نیامده حرف می زنیم...
از بازی هایی که دوس داریم روزی انجام دهیم...
از جاهایی که می توانیم قایم شویم...
از فاصله ی این خانه تا آن خانه...
بیا از چشم های تو حرف بزنیم..
نه اصلا تو حرف نزن!
من سالها از مردمک های چشم هایت خواهم نوشت...
فقط تو هزار سال دیگر بیا و این شعر را بخوان...
بیا!
نیلوفر .دی 89
امروز تولد بیست سالگیم بود...خیلی خوشحالم...خیلی زیاد...یه شادی ِ عظیم..گرچه با یه غم ِ عمیق
خوشحالم که کسایی رو دارم که دوسم داشته باشن...کسانی که خیلی تعدادشون زیاده...
خوشحالم...
ممنونم از همه ی آدم های عزیزی که توی زندگیم هستن...کسایی که همیشه با مهربونی هاشون منو شرمنده کردن...کسایی که عاشقانه دوسشون دارم...
و ممنونم از علیرضا ی عزیز برای این متن ِ قشنگی که نوشته برام...خیلی زیبا بود:
پ.ن:
سرو ،نیلوفر نشکفته ی نوخاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا...
سخت شده نوشتن...
شاید چون دل ِ نوشتن را نداشتم...
سخت بود از تلاشم برای شاد بودن بنویسم، زمانی که مطمئن نبودم خوشبختم یا نه...زمانی که هنوز نمی دانم آیا این پاییزی که می آید می توانم روز تولدم احساس کنم سالی که گذشت خوشبخت بوده ام...که سرم را بالا بگیرم و بگویم : " خدایا من نیلوفرم...نیلوفر ِ تو..مثل اسمم همیشه می پیچم و بالا می روم...زیبایی می بخشم...دوست دارم انسان ها را...سعی می کنم روشن فکر کنم..."
همیشه پاییز که می شود...این همه برگ های زرد و نارنجی و قرمز مرا به یاد خودم می اندازند...به یاد ِ منی که چقدر در این پاییز هایی که گذشت رنگ عوض کردم...چقدر هنوز سبزم؟چقدر قرمز و زرد شده ام؟ چقدر نارنجی؟
این قدر این روزها آینده برایم دور شده که حتی بودنش برایم مهم نیست...در روز زندگی می کنم ...شاید این هم از خاصیت های ِ عشق است... خاصیت ِ تنها بودن و در عین حال با همه ی مردم دنیا بودن... آینده آن قدر دور شده که انگار نه انگار روزی روزگاری قرار است پاییزی برسد...پاییزی که من کنار پنجره ای نشسته ام...واحتمالا تسبیحی در دست دارم...به آسمان نگاه می کنم و قلبم از یاد آوری امروز..از یاد آوری این روزها و این شب ها به تپش می افتد...شاید در یکی از همین به تپش افتادن ها هم ناگهان از تپش بایستد...ولی آن روز فراموش نخواهم کرد این پاییز ها، این آذر ها ،این شور و شوق ها را چقدر دوست داشته ام...چقدر برای ِ اینکه جزئی از این روزها باشم..جزئی حقیقی از این ثانیه ها تلاش کرده ام...
همیشه پاییز که می شود منتظرم...
نیلوفر.پاییز 89
هوا سرد شده ... سرمای پاییز اومده ... فصل من ...
هیچ گنجشکی
جفتش را
به نام کوچکش
صدا نمیزند
نامهای کوچک
دردهای بزرگ
به ارمغان میآورند!
-مژگان عباسلو
آنچه مانده است
زمزمه ای است
که می پیچد در گوشت
زمزمه ای که دور می شود
دور و دورتر
مثل درختی دستخوش خزان
که تنش
خالی از برگ می شود
خالی و خالی تر
آنچه مانده است
نفسی است
که می پیچد در سینه ات
نفسی که بالا می آید
سخت و سخت تر
پ.ن
این روزها آرامشم را هیچ چیز به هم نمی زند...هیچ چیز و هیچ کس...