آرشیو گردی:
وبلاگی را می خوانم...نوشته های زیبایش را دوست دارم و البته بعضی هایش را دوست تر...
مثل این است که سفر می کنم...به ذهن نویسنده ی این نوشته ها...موزیک ِ ملایم...و من که دوست دارم گاهی همه ی سر گذشت یک نفر را بخوانم و ببینم حس های زیبایش چه بوده...قسمت هایی را هم این جا می نویسم...آن هایی را که بیشتر پسندیدم...
بی اجازه از نوشته هایش می نویسم...نه به این خاطر که رسم ادب را نمی دانم...بلکه چون طاقت ندارم صبر کنم ! امیدوارم خلاف میلش نباشد!
چیزی که نمی گوید
اما من می دانم
او تنها بازمانده نسل خدایان است
لابد روزی کوهی داشته و جبروتی
جاده ای اما کوهش را که نصف کرده
جاخوش کرده روی زمین
حالا اما
سرزمینی دارد
با درهایی رو به جاده های بی انتها
و ستاره هایی غرق در غباری بنفش
و آیه هایی
سروده شده با لبهایی که بوسیدن بلد است..
....
من هم به این معتقد: زن بودن
.....
خواستم چیزی بگویم
برای کسی
یاد تو افتادم
پی ات گشتم
میان رویاهای پاشیده ام
کنار دیروزهای رنگی
گم شده بودی
یا فراموشت کرده بودم من
که لابه لای تپش های قلبم هم نبودی حتی
می بینی
بعد از آن همه
دیگر نیستی
به همین راحتی
و قلب من این روزها
تنها زدن را خوب مشق می کند...
.....
کافی بود سرت را برمی گرداندی
من هنوز ایستاده ام
چرا هیچ کس مرا نمی بیند؟
کسی با من قرار سینما نمی گذارد؟
کسی نگرانم نمی شود؟
همیشه تنها چای می خورم
تنها تب می کنم
تنها موسیقی گوش می دهم
فکر می کنم "تنها" یک آدم است
که این جا خانه کرده
اگر آدم است
چرا مرا نمی بوسد؟
بلند می گویم
و خوب گوش کن "تنها"
من
بوسیدن را خیلی دوست دارم
فخری برزنده
هزار قسمت دیگر هم بود که دوست داشتم بنویسمشان...تا بداند چه حس های خوبی به من هدیه داد...
نیلوفر.اسفند 89
ابهام
آبی می پوشم؛ نیم تنه...
آسمان می شوم
دنیا دور سرم چرخ می خورد
انگشتانم تیر می کشند...
تا نیمه شب بیدارم؛
زود صبح می شود
اتاقم با این همه صدا باز هم چیزی کم دارد ...
لباس هایم را اندازه می زنم
آبی ها را دوست تر دارم
می شود آسمان شوم
لب هایم می سوزند
موهایم آشوب شده اند
عکس گرفته ام
قابش هم کرده ام
آبی تر از همیشه بوده ام
آبی ِ آبی
آرامم
آرامم...
نوشته هایم اما خاکستری اند؛
غیر از آن هایی که هیچ وقت نوشته نشدند...
و هیچ وقت هم نوشته نخواهند شد...
دست هایم بی قرارند
چشم هایم را دوست دارم،
حتی انگشت هایم را...
حتی پاهایم را...
همه را دوست دارم...
بیشتر از گذشته
آسمان می شوم
دنیا دور سرم چرخ می خورد...
نیلوفر.اسفند 89
صدای ساعت کوکی میآید. تیکتاک. تیکتاک. آرام میگیریم؛ به سمت خواب.
پلک بر هم میگذاریم و انفجار.
کم می نویسم این روزها ... چون فکر می کنم چیزهایی را که می خواهم فراموش کنم نباید بنویسم... فکر می کنم اتفاقی،حادثه ای را اگر بنویسی ماندگار می شود.
این روزها هم اتفاقاتی می افتد...خوب و بد...خوب هایش را نمی
توانم بنویسم...چون بلد نیستم...و بد هایش را نمی نویسم چون می خواهم
فراموش کنم...می خواهم فقط خوب ها را نگه دارم...
و این میان من می مانم و سکوت...سکوت های سکسکه ساز به قول شاعر...
من می مانم و نیلوفری که شاعر است ...اما شعری برای گفتن
ندارد....نیلوفری که هنوز خیلی کودک است...هنوز خیلی حساس است...هنوز حرف
هایی می زند که نمی داند به چه معنیست...نیلوفری که حتی ...
من می مانم و نیلوفری که در تنهایی خودش غوطه ور است...که دلش به خیلی چیزهای کوچک خوش است...به جورابهایش،لاک هایش،عروسک هایش و خیلی چیزهایی که دنیای کوچکش را پر می کنند...
کم می نویسم این روزها،چون ... فراموش کرده ام کلاس چندمم ... فراموش کرده ام الفبا بلدم...
از ت به تنهایی می رسم و از ب به بوسه...
فراموش کرده ام حرف های خوبی هم هست...
خواب هایم آشفته اند...
الفبا پر از حروف ِ رنگیست...
حرف هایی که برای من مفهوم های مختلفی دارند...
از الف به آفتاب می رسم...برایم طلاییست.
از ت به تنهایی...خاکستری...
از ب به بوسه می رسم...آبیست...
از ص به صدای تو...تنها رنگسیت که نمی شناسمش...
نیلوفر.بهمن 89
اگر زنده ماندم
در دادگاه
شهادت خواهم داد
این لکِّ سرخ
روی پیرهنم
از گلوله نیست،
تو
انار
دانه کردهای.
-مژگان عباسلو
پ.ن:
کمی آهسته تر زیبا...کمی آهسته تر رد شو...کمی آهسته تر خسته...کمی آهسته تر بد شو....
و آغوشی تسلی بخش....کنارم باش همواره...
بعضی وقت ها مریض که می شوی...دلت می گیرد مثل اینکه چشم هایت را فشار می دهند تا اشک ها یکی یکی پایین بیایند...نه اینکه بی مهری ببینی و دلت بشکند و بخواهی گریه کنی...نه! حتی یک اتفاق ساده هم می تواند اشک هایت را باران کند...اینکه هوای اتاقت سرد است حتی...یا دوستی تلفنش را جواب نمی دهد...یا اینکه حتی وبلاگ ِ دلخواهت فیلتر شده! یا درس زیاد داری برای خواندن! بعضی وقت ها دلت که می گیرد، مریض که می شوی...نه اصلا ول کنم این حرف ها را...بیا شعر بخوانیم...شعر های قشنگ...
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب ِ من
اینگونه
گرم و سرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایق ِ این شام مرگزای
چندین هزار چشمهء خورشید
در دلام
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهء این شورهزار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
بعد هم میگوید:
آمد شبی برهنهام از در چو روح ِ آب« آه ای یقین ِ یافته، بازت نمینهم!»
شاملو
پ.ن:
دوس داشتمش: عادت می کنیم