خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

من بیدارم همیشه...


کاش فردا صبح از خواب بیدار که می شوم

دوباره پانزده  ساله باشم

دوباره حس کنم چقدر انرژی دارم...



در دنیا یک دوست داشته باشم

 وآن هم عروسکی باشد

که هم قیافه اش و هم اسمش عجیب است


شب ها از تاریکی بترسم هنوز هم...

هنوز هم..


دیوارهایم پر از نقاشی  باشد

هنوز هم خاطراتم را بنویسم

و به شعر های دست و پا شکسته ام افتخار کنم..

و

در پس زمینه ی ذهنم

در آینده نویسنده شوم...

 

امشب  بیست ساله ام

هنوز هم عروسکم را دارم

هنوز هم بعضی شب ها در آغوش من می خوابد

ولی دیگر با من حرف نمی زند

زل می زند و گوش می دهد فقط...

 

امشب بیست ساله ام

و روزها این قدر درس و کار و گرفتاری دارم

که شب ها یادم می رود باید از تاریکی بترسم

 

امشب بیست ساله ام

و هنوز هم فکر می کنم خیلی مانده تا "شاید" نویسنده شوم

 

گاهی احساس می کنم در عرض 5 سال

تمام ِ بودن هایم را از دست دادم

تمام ِ کودکی هایم را

گاهی احساس می کنم از جنس دیگری شده ام

 

امشب بیست ساله ام

پنجره ها را باز گذاشته ام

شاید معجزه ای که سال ها منتطرش بودم اتفاق بیفتد

شاید من فردا پانزده ساله از خواب برخیزم...

 

 نیلوفر.فروردین 90



 

درد


ـ با دریا از چه سر جنگ داری ناخدا؟
- از سر عهدی که بر او بود بی‌کران باشد و من سرگردان، که او صحرا باشد و من ساربان.
- مگر بر عهدش نایستاد؟
- ایستاد بی‌انصاف.






خورشید که سر باز زد از تابیدن

درختی شدم

بی ریشه بی برگ

که نمی دانست

چگونه ایستاده است


زمان گذشت

تا بال های تو را دیدم

و هنوز حیرانم

چگونه یک پروانه

درختی را

نگاه داشته است...


مریم فرزانه