پنجره های اتاقم را باز که می کنم، می بینم سایه ی تو روی تخت دراز کشیده، و من ناگهان اشک هایم را می بینم، که روی صورت سایه ات فرود می آیند، و دست هایم که هراسان به این فکر می کنند، که بدنت را لمس کنم یا نه؟ و چشم هایم که می ترسند رویایشان تمام شود، می ترسند سایه ات خجالتی باشد،می ترسند خیره شوند. . و لبهایم که باز نمی شوند، حتی به سخنی. . و گوش هایم که به این فکر می کنند، آیا سایه ها هم حرف می زنند؟ آیا می شود صدای نفس هایشان را شنید؟ . و پاهایم که نمی دانند به کدام طرف حر کت کنند؟ می ترسند به سمت تو بیایند و رویایت هم برود. می ترسند از تو دور شوند و رویایت دلگیر شود. . . . تو باور نکن، باور نکن من عاشقت هستم. ولی روزی می رسد که به خاطرت من می مانم و این اتاق و سایه ات، من روزی برای ابد درهای اتاقم را می بندم، و از آن پس دیگر نه من این جام و نه این سایه ی خاکستری، ما با هم می رویم، تو باور نکن! . نیلوفر.خرداد 90.
وای که چقدر قشنگ بود دقیقه به موقع یه نثر فوق العاده خوندم... مرسی به خاطر اینکه حالم رو خرابتر کردی... راستی واقعا تمام اعضای بدنمون پره خاطره هستند؟ همه شون حرف دارن؟ همه شون رو می شه به تصویر کشید؟ یه تصویر شاید واقعی؟
وای که چقدر قشنگ بود
دقیقه به موقع یه نثر فوق العاده خوندم... مرسی به خاطر اینکه حالم رو خرابتر کردی...
راستی واقعا تمام اعضای بدنمون پره خاطره هستند؟ همه شون حرف دارن؟ همه شون رو می شه به تصویر کشید؟ یه تصویر شاید واقعی؟
موفق باشی
بهت راست می گم تو باور نکن
شعرهات قشنگ و پر احساس هستن.
تو معرکه ای بانو.....نمیدونی چقدر با کلماتت اررتباط برقرار میکنم و مسخ میشم.....
میشه باهات صمیمی تر شم؟حتی فقط توی این دنیای مجازی
سلام. مرسی:)
آدرس جدید وبلاگم: my-home.blogsky.com