صدای ساعت کوکی میآید. تیکتاک. تیکتاک. آرام میگیریم؛ به سمت خواب.
پلک بر هم میگذاریم و انفجار.
کم می نویسم این روزها ... چون فکر می کنم چیزهایی را که می خواهم فراموش کنم نباید بنویسم... فکر می کنم اتفاقی،حادثه ای را اگر بنویسی ماندگار می شود.
این روزها هم اتفاقاتی می افتد...خوب و بد...خوب هایش را نمی
توانم بنویسم...چون بلد نیستم...و بد هایش را نمی نویسم چون می خواهم
فراموش کنم...می خواهم فقط خوب ها را نگه دارم...
و این میان من می مانم و سکوت...سکوت های سکسکه ساز به قول شاعر...
من می مانم و نیلوفری که شاعر است ...اما شعری برای گفتن
ندارد....نیلوفری که هنوز خیلی کودک است...هنوز خیلی حساس است...هنوز حرف
هایی می زند که نمی داند به چه معنیست...نیلوفری که حتی ...
من می مانم و نیلوفری که در تنهایی خودش غوطه ور است...که دلش به خیلی چیزهای کوچک خوش است...به جورابهایش،لاک هایش،عروسک هایش و خیلی چیزهایی که دنیای کوچکش را پر می کنند...
کم می نویسم این روزها،چون ... فراموش کرده ام کلاس چندمم ... فراموش کرده ام الفبا بلدم...
از ت به تنهایی می رسم و از ب به بوسه...
فراموش کرده ام حرف های خوبی هم هست...
خواب هایم آشفته اند...
الفبا پر از حروف ِ رنگیست...
حرف هایی که برای من مفهوم های مختلفی دارند...
از الف به آفتاب می رسم...برایم طلاییست.
از ت به تنهایی...خاکستری...
از ب به بوسه می رسم...آبیست...
از ص به صدای تو...تنها رنگسیت که نمی شناسمش...
نیلوفر.بهمن 89
اگر زنده ماندم
در دادگاه
شهادت خواهم داد
این لکِّ سرخ
روی پیرهنم
از گلوله نیست،
تو
انار
دانه کردهای.
-مژگان عباسلو
پ.ن:
کمی آهسته تر زیبا...کمی آهسته تر رد شو...کمی آهسته تر خسته...کمی آهسته تر بد شو....
و آغوشی تسلی بخش....کنارم باش همواره...
بعضی وقت ها مریض که می شوی...دلت می گیرد مثل اینکه چشم هایت را فشار می دهند تا اشک ها یکی یکی پایین بیایند...نه اینکه بی مهری ببینی و دلت بشکند و بخواهی گریه کنی...نه! حتی یک اتفاق ساده هم می تواند اشک هایت را باران کند...اینکه هوای اتاقت سرد است حتی...یا دوستی تلفنش را جواب نمی دهد...یا اینکه حتی وبلاگ ِ دلخواهت فیلتر شده! یا درس زیاد داری برای خواندن! بعضی وقت ها دلت که می گیرد، مریض که می شوی...نه اصلا ول کنم این حرف ها را...بیا شعر بخوانیم...شعر های قشنگ...
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب ِ من
اینگونه
گرم و سرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایق ِ این شام مرگزای
چندین هزار چشمهء خورشید
در دلام
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهء این شورهزار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
بعد هم میگوید:
آمد شبی برهنهام از در چو روح ِ آب« آه ای یقین ِ یافته، بازت نمینهم!»
شاملو
پ.ن:
دوس داشتمش: عادت می کنیم
زمانی که لبانت زیر لبانم مزه ی گناه می گیرد
(نمی دونم شعر از کیه! ولی قشنگه)
پ.ن:
قالب وبلاگم خراب شده! ولی هنوز می نویسیم!!
پ.ن:
قالب قبلی رو گذاشتم!