خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

و






چند روزی می رم سفر...برام دعا کنید.





در گلوی من
ابر ِ کوچکی ست

می‌شود مرا بغل کنی؟
قول می‌دهم
گریه
کم کند...



مژگان عباسلو






ل



این پست یه آهنگه :  پروانه ها





پشت چشم نازک نکن، این قد واسه پروانه هات...آخرش از کاروان خوشیا جا می مونی...

ی




این روزها شبیه ِ مرد مجردی شده ام

که هیچ دختری دلش را نمی برد 

هیچ تاب ِ گیسویی بی تابش نمی کند

هیچ چشمی برایش اندازه ی دریا نیست

و هیچ بوسه ای برایش شیرین نیست...


شاید هم شبیه ِ دختری که هیچ شاهزاده ای

او را نجات نخواهد داد

و او دیگر منتظر نیست

دیگر خواب نمی بیند که اسب ِسفیدی می آید

و آهنگ ِ نگاه های بی تاب کسی

گونه هایش را سرخ نمی کند

و هیچ کسی تحمل بوسه هایش را ندارد...


افسانه ی زندگی ام را باید عوض کنم

شاید هم افسانه ای تازه بسازم...


افسانه ی مرد مجردی که ...

نه شاید هم افسانه ی دختری که...


نه نه


صبر کن...


صبر کن...


مگر افسانه ها بدون ِ عاشقانه ها هم ماندگار می شوند؟

مگر هیچ داستانی هم هست که بدون ِ بوسه تمام شود؟

مگر مردان بدون ِ تب و تاب ِ دختری منتظر زنده می مانند؟


باید همه ی افسانه ها را دوباره امشب دوره کنم...

آیا هیچ افسانه ای هست که خالی از انتظار باشد؟

خالی از بی مهری؟

آیا می شود خوشبخت بود؟

می شود؟


نیلوفر.تیر 89. 



این شعر آهنگی دارد.:مرد تنها




پ.ن:

همه ی شب سقف را

بالای سرِخواب هایم

نگه داشته بود شاپرک.


پ.ن:

دلم گرفته...سخت!






ن



چند وقته که دوست داشتم یه پست ِبلند بنویسم...دلم برای زیاد نوشتن با کیبورد تنگ شده بود...

این تابستون با بقیه ی سالهای عمرم یه تفاوت اساسی داره...خیلی زیاد...کلی تفاوت و کلی کار دارم امسال!

تو این سال ِ گذشته بالاخره تونستم مدرک مربیگری اسکیتم رو بگیرم...چون هیجده سالم تموم شده بود...و حالا کلی شاگرد دارم...تا حالا این قدر با بچه ها نبودم...نمی دونستم این قدر موجودات ِ شیرینی هستن...بعضی هاشون لجباز...بعضی هاشون مهربون...بعضی ها با استعداد...بعضی ها آروم و ساکت و بعضی ها شلوغ...

الان یه دو جلسه ای هست که تو یه مهدکودک بهشون اسکیت یاد می دم...

دوست دارم از همشون بنویسم؛از اینکه چه جورین،تا همیشه همشون رو یادم بمونه...


از کتایون شروع می کنم؛مهربونه،بازیگوش،بااستعداد،و شیرین....اولین جلسه ازم پرسید :خانوم اسم شما چیه؟گفتم:نیلوفر! گفت من بهتون می گم نیلوفر جون:)


دومی شهاب ؛ یه پسر کوچوی شهرستانی؛فکر کنم 4 یا 5 سالشه...خیلی بامزه...لهجه اش خیلی خنده داره، و می ترسه! ولی به روی خودش نمیاره...گاهی هم دخترا رو اذیت می کنه! از این که کفش اسکیت هاش صورتیه خجالت می کشه...و وقتی کلاه اسکیتش رو میذاره گوشاش درد می گیره! دفعه های اول خیلی زمین می خورد ، اما به طرز باورنکردنی یاد گرفته که با اسکیت هاش راه بره!


سوم آرمین؛ خیلی بازیگوش، خیلی شیطون،کمی خنده دار! خیلی لجباز! و همش می خواد خودش رو نشون بده! گاهی با بچه های دیگه دعواش میشه...با اینکه زیاد خوب اسکیت بلد نیس اما همه ی سعیش رو میکنه...درعین حال خیلی مهربونه...فکر می کنم دفعه ی قبل زیاد دعواش کردم!:|


چهارمی سهیل؛ فکر می کنم از همه کوچیکتر باشه،شاید 3 سالشه؛ ولی نمی ترسه از افتادن...هی فرت فرت می خوره زمین ولی باز زود بلند میشه! مهربونه و بیش از حد بامزه! اون قدر که آدم دوست داره بوسش کنه! خیلی آرومه...و خیلی سبک!! خیلی اسکیت دوس داره و این قدر محکم پاهاش رو می کوبه زمین که سگک کفشهاش هی باز میشه!!:) عاشقشم!


پنجمی رومینا؛ یه دختر ِ حساس و ترسو! که دفعه ی قبل هی می ترسید بیفته! کلی دستش رو گرفتم تا تونست قبول کنه که ترس نداره! مهربونه خیلی زیاد! و آرمین خیلی اذیتش می کنه!

ولی از افتادن خیلی می ترسه! باید باهاش مهربون باشم!


امیدوارم جوری باشم که دوسم داشته باشن:)


ششمی مریم؛ مریم خودخواه و مغروره، ولی مثه همه ی بچه ها اگه باهاش مهربون باشی بهت گوش میده...خوب تونسته یاد بگیره...یه کمکی هم خنده داره!و تحت تاثیر رفتارای کتایونه!:)


هفتمی فاطمه؛ یه دختر ِ مامانی! دفعه ی قبل نذاشت مامانش از کلاس بره بیرون...بعدش هم که مامانش می خواست بره زار زار گریه کرد...که مجبور شدم ببرمش پیش مامانش تا آروم شه!

اسکیت هاش سه چرخه اس...ولی خییلی بده که وابسته یه مامانشه!


هشتمی سامان؛ پسر خوش قیافه ایه...ولی خیلی می ترسه...اما مثه همه ی پسرای دیگه به روی خودش نمیاره...می خواد بگه شجاعه...وقتی داره تمرین می کنه خیلی براش سخته که حواسش رو جمع کنه...همش داره حرف می زنه...ولی با مزه و دوست داشتنیه.


این فعلا هشت تا از بچه هام:دی


همشون رو خیلی دوست دارم...نمی دونم شاید اونا منو به این اندازه دوست نداشته باشن...

بعدا یه عکس ازشون می گیرم میذارم تو بلاگم:)



این نوشته احتمالا پی نوشت خواهد داشت!





ر





بر سرم

چتر گرفت؛

به تماشا
ایستادند
باران و رهگذران



 

-مژگان عباسلو 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ف

دل را به کف هر که دهم،باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد


بعضی وبلاگ ها ذاتن با تو هم آهنگن...به قول دوستی فرکانسشان روی فرکانست منطبق است..می روی آرشیو این روزهایشان را می خوانی ...می بینی بله!! حتی آهنگ هایی که گوش می دهند...کتاب هایی که می خوانند...دغدغه هایشان با تو یکی ست! یا به قول دوستی دیگر درد ِ مشترک دارید! میبینی این روزها داشته با همان آهنگی زندگی می کرده که تو هر روز داری توی ماشین باهاش زندگی می کنی....

توی خیابان هم همین طور است...کسانی را می بینی که مثل تو اند...ولی بی تفاوت از کنارشان می گذری...آخر نمی شود بروی بگویی:"هی رفیق!فکر کنم منو تو شبیه یکدیگریم!"...

فکر کنم دیشب بود که صدای آهنگ  ِ ماشینم زیاد بود...توی ترافیک...داریوش می خواند..."غربت یه دیواره ...بین ِ تو و دستام...یک فاجعه س وقتی ...تنها تو رو می خوام..." کم کردم آهنگش را ... و شنیدم ماشین کناری هم دارد همین آهنگ را گوش می دهد...

انسان ها درد های مشترک زیاد دارند...اما همیشه در رنج کشیدن تنها هستند...اصلا ذات ِ رنج این است که نمی توان آن را تقسیم کرد...رنج خودخواهی می آورد...فکر می کنی فقط خودت هستی که ناراحتی..حق هم داری...

حق داری...حق داری رفیق!


پ.ن:

پیراهنم را

به جارختی آویزان می‌کنم
کفشم را
در کفش‌کن می‌گذارم
کلیدم را
روی میز می‌اندازم

با دلتنگی‌هایم چه کنم؟

مژگان عباسلو


پ.ن:

می خواهم امشب

آن چنان بخوابم

که گویی پسر هیچ کس نیستم

و نه خدایی هست

و نه زمینی و نه آسمان

و فقط خواب هست و من

و فقط من هستم و خواب...


بیژن جلالی



پ.ن:

بعضی ها برایمان

یک استکان چای داغند

که در شبی برفی

در مسافر خانه ای بین راه

سر می کشیم و...

بعضی ها برایمان

کبریتی روشنند

تا تاریکی هایمان را

لحظه ای...فقط لحظه ای...

آتش بزنند

بعضی ها...اما...

تنها قطره ای اشکند

 در چشمانمان حلقه می زنند

تا...

    می

        اف   

           تند

...................

روی گونه های منی حالا...

سر می خوری

و می رسی به لبها یم

راستی...

بعضی آدمها

چقدر تلخند...


رویا شاه حسین زاده


پ.ن:

قلک بغض هایم را که بشکنم

باز...

ناز ترا

خواهم خرید

و یک بسته مداد رنگی

و با هر رنگش

 باز...

ناز ترا

خواهم کشید

مسلم رحمتی

و











          زندگی هست

               مثل تراسی پشت پرده...









پ.ن:

هی  فلانی!

زندگی شاید همین باشد!



پ.ن:

چرا این قدر از هم دور شدیم؟


پ.ن:

استرس !