خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

تو باور نکن!




پنجره های اتاقم را باز که می کنم،
می بینم سایه ی تو روی تخت دراز کشیده،
و من ناگهان اشک هایم را می بینم،
که روی صورت سایه ات فرود می آیند،
و دست هایم که هراسان به این فکر می کنند،
که بدنت را لمس کنم یا نه؟
و چشم هایم که می ترسند رویایشان تمام شود،
می ترسند سایه ات خجالتی باشد،می ترسند خیره شوند.
.
و لبهایم که باز نمی شوند،
حتی به سخنی.
.
و گوش هایم که به این فکر می کنند،
آیا سایه ها هم حرف می زنند؟
آیا می شود صدای نفس هایشان را شنید؟
.
و پاهایم که نمی دانند به کدام طرف حر کت کنند؟
می ترسند به سمت تو بیایند و رویایت هم برود.
می ترسند از تو دور شوند و رویایت دلگیر شود.
.
.
.
تو باور نکن، باور نکن من عاشقت هستم.
ولی روزی می رسد که به خاطرت من می مانم و این اتاق و سایه ات،
من روزی برای ابد درهای اتاقم را می بندم،
و از آن پس دیگر نه من این جام و نه این سایه ی خاکستری،
ما با هم می رویم،
تو باور نکن!
.
نیلوفر.خرداد 90.



خانه!



 

دوباره جای خالی ات

از اتاقم سرازیر شده...


چند روز بعد از رفتنت

دیوارها نم کشیدند

بس که اشک ریختند،

و من تمام دستمال های خانه را

خرج در و دیوار کرده ام...

لعنتی ها تا عکست را به دیوار می زنم شروع می کنند...

 

آینه قهر کرده

هربار که نگاهش می کنم

تصویر ِکوه و جنگل نشانم می دهد!

می خواهد باور کنم ؛ بدون تو نمی شود.

می خواهد بفهمم؛

تو که نباشی من حتی درآینه ها هم نیستم.

 

آینه قهر کرده،

گاهی دلگیر که میشود

سر ساعتِ یک و بیست دقیقه،

تصویر آخرین بوسه را نشان می دهد...

همان جا که دستانمان

یواشکی هم را لمس کردند.

 

رژ لب ها همگی آبی شده اند ،

فریبم می دهند،

دور چشم هایم را هرچقدر خط ِچشم می کشم،

سیاه نمی شود...

آخر هم از چشم هایم خون جاری می شود،

تا رضایت می دهد

کمی از گود افتادگی  چشمانم را

با رنگ سیاه خود پنهان کنند...

 

بعد هم باید همه ی آن خون ها را

که خشکیده اند

با آب بشویم،

ولی حتی صابون ها اعتصاب کرده اند؛

هرچه می کشم خراش بر می دارد صورتم...

 

جنگ و خون ریزی شده در خانه،

میز و صندلی،تلویزیون،سیم ها،

حتی چاقوی آشپزخانه،

می خواهند به من بفهمانند؛

که بدون تو نمی شود...

بدون تو حتی نمی شود نفس کشید...

 

هر شب

در خواب احساس خفگی می کنم،

بعد که بیدار می شوم می بینم؛

بالشت راه نفسم را بسته است...

 

می بینم پتو کنار رفته ،

می بینم پنجره باز شده ،

باران به داخل می بارد ...

 


امروز صبح بیدار که شدم؛

سقف نبود!

و من خیس ِخیس از باران؛

روی زمینی دراز کشیده بودم

که روزی خانه ی ما بود...

 


دارم دعا می کنم

فردا بیدار شده باشم

تو برگشته باشی

و من برایت تعریف کنم

چه خوابی دیده ام...

 

اگر فردا هم نیایی،

فکر می کنم اعضا بدنم هم دیگر،

از من اطاعت نکنند.

 

ولی هر وقت برگشتی،

چشم هایم را پیدا کن،

آن ها هیچ وقت دروغ نمی گویند...

 


اردیبهشت نود


نیلوفر



 

من بیدارم همیشه...


کاش فردا صبح از خواب بیدار که می شوم

دوباره پانزده  ساله باشم

دوباره حس کنم چقدر انرژی دارم...



در دنیا یک دوست داشته باشم

 وآن هم عروسکی باشد

که هم قیافه اش و هم اسمش عجیب است


شب ها از تاریکی بترسم هنوز هم...

هنوز هم..


دیوارهایم پر از نقاشی  باشد

هنوز هم خاطراتم را بنویسم

و به شعر های دست و پا شکسته ام افتخار کنم..

و

در پس زمینه ی ذهنم

در آینده نویسنده شوم...

 

امشب  بیست ساله ام

هنوز هم عروسکم را دارم

هنوز هم بعضی شب ها در آغوش من می خوابد

ولی دیگر با من حرف نمی زند

زل می زند و گوش می دهد فقط...

 

امشب بیست ساله ام

و روزها این قدر درس و کار و گرفتاری دارم

که شب ها یادم می رود باید از تاریکی بترسم

 

امشب بیست ساله ام

و هنوز هم فکر می کنم خیلی مانده تا "شاید" نویسنده شوم

 

گاهی احساس می کنم در عرض 5 سال

تمام ِ بودن هایم را از دست دادم

تمام ِ کودکی هایم را

گاهی احساس می کنم از جنس دیگری شده ام

 

امشب بیست ساله ام

پنجره ها را باز گذاشته ام

شاید معجزه ای که سال ها منتطرش بودم اتفاق بیفتد

شاید من فردا پانزده ساله از خواب برخیزم...

 

 نیلوفر.فروردین 90



 

نیلوفر


حالا این جا نشسته ام

روی فرشی که سه سال پیش خریده بودیم

کلاهم را سرم گذاشته ام

و ادای نویسنده ها را در می آورم

درست مثل "جو" در کتاب زنان کوچک

با این تفاوت که همه نویسنده بودن او را باور دارند

ولی این جا...بگذریم!

روی زمین دراز کشیده ام

و به این فکر می کنم که دنیای بدیست

هنوز هم عادت نکرده ام که صدای تلویزیون در اتاقم بپیچد

یا کسی مرا با صدای بلند صدا کند

ذهنم آشفته می شود

جدیدا لایه هایی را در ذهنم کشف کرده ام....



 

 

 

 شعری به نام"تو":

 

قبل از اینکه  در ِخانه را قفل کنم

قبل از اینکه بخوابم

به من زنگ بزن

بگو جایی توی این شهر گم شده ای

بگو

می آیم هرجا که باشی پیدایت می کنم

نشانی بده

 تا راحت تر بیابمت

بگو دست هایت سرد ترین دست های دنیاست

قلبت هراز گاهی از حرکت می ایستد

بگو چشم هایت همه ی کوچه ها و همه ی برف هایی را که تا به حال دیده به خاطر دارد

بگو چشم راستت قهوه ایست

بگو بوسه ای گوشه ی لب هایت جا مانده است

بگو قلبت گرفته ، توان نداری صدایم کنی

بگو صدایت عجیب شبیه صدای من شده

بگو دوست نداری کسی شعرهایت را بخواند

دست تکان بده

نگاهت را بریز کف خیابان

گوش بده شاید مرا بشنوی

طاقت داشته باش

من نزدیک تر از آنم که فکر می کنی

فقط وقت می خواهم

تا کفش هایم را به پا کنم

چترم را بردارم

از این خانه خودم را نجات دهم

و بیایم و بیابمت

بیابمت

بیابمت

 

بگو این شعر را تو نوشتی...

 

 نیلوفر.آخرین روزهای سال89.



ی مثل یاس...



ابهام


آبی می پوشم؛ نیم تنه...

آسمان می شوم

دنیا دور سرم چرخ می خورد

انگشتانم تیر می کشند...


تا نیمه شب بیدارم؛

زود صبح می شود

اتاقم با این همه صدا باز هم چیزی کم دارد ...


لباس هایم را اندازه می زنم

آبی ها را دوست تر دارم

می شود آسمان شوم



لب هایم می سوزند

موهایم آشوب شده اند


عکس گرفته ام

قابش هم کرده ام

آبی تر از همیشه بوده ام

آبی ِ آبی


آرامم

آرامم...


نوشته هایم اما خاکستری اند؛

غیر از آن هایی که هیچ وقت نوشته نشدند...

و هیچ وقت هم نوشته نخواهند شد...


دست هایم بی قرارند

چشم هایم را دوست دارم،

حتی انگشت هایم را...

حتی پاهایم را...

همه را دوست دارم...

بیشتر از گذشته


آسمان می شوم

دنیا دور سرم چرخ می خورد...




نیلوفر.اسفند 89







نیلوفر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ن مثل نیلوفر...




دلتنگم دلتنگ...

دلتنگ تر از هر آنچه نامش دلتنگیست

دلم سکوت می خواهد

دلم برای بازی کردن تنگ شده...

 

بیا قایم شویم

تو چشم بگذار

ومن خودم را پشت تو پنهان می کنم

مرا پیدا خواهی کرد؟

 

بیا لی لی بازی کنیم

فقط حالا دیگر از این خانه تا آن خانه اش هزار سال فاصله است...

هم بازی ام می شوی؟

 

بیا رویا ببافیم

تارهایش از من

پودهایش را تو بباف...

 

بیا دست های هم را بگیریم...بچرخیم و بچرخیم...

آن قدر که سرگیجه بگیریم وبا هم، پرتاب شویم در رویاهایمان....

 

بیا دست هایت را به من بده...

در چشم های من خیره شو

هرکس زود تر خندید بازنده است

و باید تا آخر دنیا برقصد...

 

بیا تاب بازی کنیم ... تابی بسازیم از ساقه های نیلوفر

نیلوفر هایی که حساسند ولی تحمل وزن من و تو را دارند...

آن وقت تا آخر دنیا می نشینیم و از روزهای نیامده حرف می زنیم...

از بازی هایی که دوس داریم روزی انجام دهیم...

از جاهایی که می توانیم قایم شویم...

از فاصله ی این خانه تا آن خانه...

 

 

بیا از چشم های تو حرف بزنیم..

نه اصلا تو حرف نزن!

من سالها از مردمک های چشم هایت خواهم نوشت...

فقط تو هزار سال دیگر بیا و این شعر را بخوان...

بیا!

 

 نیلوفر .دی 89