خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ر مثل رسیدن...

 

 

 

_بگو بگو که کجایی ؟

 

_نشسته ام سر راهت 

      خدا خدا که بیایی... 

 

 

 

(قسمتی از دیالوگ فیلم چهل سالگی) 

 

 

 

ف مثل فردا...

 

 

 

 

آنچه مانده است
زمزمه ای است
که می پیچد در گوشت
زمزمه ای که دور می شود
دور و دورتر
مثل درختی دستخوش خزان
که تنش
خالی از برگ می شود
خالی و خالی تر
آنچه مانده است
نفسی است
که می پیچد در سینه ات
نفسی که بالا می آید
سخت و سخت تر  

 

 

پ.ن 

این روزها آرامشم  را هیچ چیز به هم نمی زند...هیچ چیز و هیچ کس... 

 

 

 

و مثل وقتی که نیستی...

 بعضی شعرها و شاعران غوغا می کنند...یعنی از این هم لطیف تر؟! 

 

 

 

 

مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات
روی میزت راه می د‌هی؟
می‌شود وقتی می‌نویسی
دست چپت توی دست من باشد؟
اگر خوابم برد
موقع رفتن
جا نگذاری مرا روی میز!
از دلتنگیت می‌میرم

وقتی نیستی
می‌خواهم بدانم چی پوشیده‌ای
و هزار چیز دیگر

تو بگو
چطور به خودم و خدا
کلافه بپیچم
تا بیایی؟

خنده‌های تو
کودکی‌ام را به من می‌بخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دست‌های تو
اعتمادی که به انسان دارم
...
چقدر از نداشتنت می‌ترسم ...

عباس معروفی 

 

 

 

ل مثل لالایی...

 

 

 

گاهی در زندگی اتفاق هایی می افتد که اگر سال ها هم از آن ها بگذرد باز هم واقعی بودنشان را باور نمی کنی... این اتفاقات را دوست داری جایی ثبت کنی...اما مشکل این است که این لحظات قابل ثبت نیستند...بعد می خواهی بنویسیشان...دنبال یک شعر می گردی...دنبال شعری که چیزهایی را که نمی توانی بنویسی بگوید...دنبال شعری که پر از احساساتی باشد که دوست داری گاهی که به عفب بر می گردی از فکر کردن به آن ها لااقل لبخند بزنی...همین...

دیروز رفتم یک کتاب فروشی آشنا ،که دیوارهایش عکس های نویسنده های دوست داشتنی من است...بعضی کتابهایش را دوست تر دارم...مثل کتابهای عرفان نظر آهاری...چهارتا کتاب شعر گرفتم...دو تا کتاب ِ نایاب پیدا کردم ؛برای هدیه به دوستی...دوتا از کتابهایی را که تجدید چاپ نشده است...هایکو خریدم...خوشحالم بعد از این همه مدت کمی دوباره به خودم برگشتم...برگشتم به روزهایی که خیلی ساده بودم...همه ی زندگی ام همین کتابها بود...ولی خب زمانی می رسد که هرکسی از سادگی بیرون می آید ...زمانی می رسد که انسانها درگیر می شوند...و امروز...ساده نیست ساده نبودن...ساده نیست...این روزها همه چیز بوی خاصی از زندگی دارد...یک داستان ِ نیمه تمام با دوستی عزیز...یک ترانه ی در دست ِ نوشتن...امید به اینکه خوشبخت باشم...زیبایی...ورزشی که تازه فهمیده ام اگر نبود چیزی کم داشتم...این وسط فقط تنها نگرانی ام "مادر" است...که غمگین تر از گذشته شده...کاش می شد همه ی این صفحات را نشانش بدم...کاش بیشتر از این شاد بود...کاش...

 

 

پ.ن 

روزگاری من
حق خواهم داشت
تا
بنوشم : آبی
بپوشم : زرد
بخندم : سبز
و کمانی رنگین
آرزو داشته باشم
در دل .

 

 

پ.ن

خدا ودکا نمی‏خورد  

و من سیگارم را ترک کرده‏ام 

 نشسته‏ایم دور میز خالی  

زل زده‏ایم به چشمان هم. 

 

 

 

ی مثل ِ یه شب ِ پر از ستاره...

  

 

خوشبختی یعنی نصفه شب ، یکی از پشت تلفن برات آهنگ ِ:" آی دختر صحرا نیلوفر..." رو  بزاره...

همین!نه بیشتر!  

نه ...

 شاید از اون بهتر این باشه که خودش بخونه:"آی دختر صحرا نیلوفر...آی نیلوفر...آی نیلوفر..." 

 

 

 

 

ن مثل نیلو...

 

 

 

 

 

آدم ها خیلی زیبا هستند.. آن قدر که گاهی محوشان می شوم... 

آن قدر که دور بودن از آن ها برایم سخت است... 

آن قدر که نمی شود بدونشان... 

حتی وقتی باعث می شوند شعری غمگین بنویسم... 

وقتی باعث می شوند اشک بریزم...

باز هم همان قدر زیبا هستند... 

باز هم نمی شود بدونشان... 

 

حتما فکر می کنی در این شعر اتفاق خاصی نیفتاده است.. 

فکر می کنی در دنیا ی من: 

آدم ها همیشه زیبا می مانند...و من همیشه دوستشان دارم...  

 

شاید واقعا هم اتفاقی نیفتاده... 

اما وسط ِ این گریه ها و شعر ها ؛ من خیلی زود پیر می شوم... 

پیر...  

به نظرت پیر شدن ِ من اتفاق ِ مهمی ست یا نه؟ 

 

 

 

 نیلوفر.مرداد 89. 

 

 

پ.ن 

چقدر زود مرداد شد...راستی امرداد...اما می دونی حتی اگه گفتن ِ مرداد اشتباه باشه...من بازم میگم مرداد...آدم به بعضی کلمه ها خو می کنه...عادت می کنه... 

 

 

 پ.ن: 

کلی پی نوشت مانده...اما نیست دل ِ نوشتنش... 

 

ر مثل رویا...

 

 

 

 

 

 

 

پنجره را ببند

دیدی به عطسه افتادم،صبر آمد


حالا باید همه ی این روزها را تاب بیاورم...*

 

                           

 

 

  

 

پ.ن: 

روز ِ تنهایی بود... 

 

 

* :(شعر از بازخوانی ِ یک وبلاگ)