خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ر مثل رهایی



امروز تولد بیست سالگیم بود...خیلی خوشحالم...خیلی زیاد...یه شادی ِ عظیم..گرچه با یه غم ِ عمیق


خوشحالم که کسایی رو دارم که دوسم داشته باشن...کسانی که خیلی تعدادشون زیاده...


خوشحالم...


ممنونم از همه ی آدم های عزیزی که توی زندگیم هستن...کسایی که همیشه با مهربونی هاشون منو شرمنده کردن...کسایی که عاشقانه دوسشون دارم...


و ممنونم از علیرضا ی عزیز برای این متن ِ قشنگی که نوشته برام...خیلی زیبا بود:

آی دختر صحرا نیلوفر





در آینه به من لبخند می زند.
به آرامی.
و حسی از آشنایی درم سوسو می زند.
نقش گنگی از آن دختر جوان را بر چهره دارد
و تو را در نگاهش.
می شناسمش.
از گذشته ای دور.



پ.ن:

سرو ،نیلوفر نشکفته ی نوخاسته را

            می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا...




ف مثل فرداا...



سخت شده نوشتن...

شاید چون دل ِ نوشتن را نداشتم...

سخت بود از تلاشم برای شاد بودن بنویسم، زمانی که مطمئن نبودم  خوشبختم یا نه...زمانی که هنوز نمی دانم آیا این پاییزی که می آید می توانم روز تولدم احساس کنم سالی که گذشت خوشبخت بوده ام...که سرم را بالا بگیرم و بگویم : " خدایا من نیلوفرم...نیلوفر ِ تو..مثل اسمم همیشه می پیچم و بالا می روم...زیبایی می بخشم...دوست دارم انسان ها را...سعی می کنم روشن فکر کنم..."


همیشه پاییز که می شود...این همه برگ های زرد و نارنجی و قرمز مرا به یاد خودم می اندازند...به یاد ِ منی که چقدر در این پاییز هایی که گذشت رنگ عوض کردم...چقدر هنوز سبزم؟چقدر قرمز و زرد شده ام؟ چقدر نارنجی؟ 


این قدر این روزها آینده برایم دور شده که حتی بودنش برایم مهم نیست...در روز زندگی می کنم ...شاید این هم از خاصیت های ِ عشق است... خاصیت ِ تنها بودن و در عین حال با همه ی مردم دنیا بودن... آینده آن قدر دور شده که انگار نه انگار روزی روزگاری قرار است پاییزی برسد...پاییزی که من کنار پنجره ای نشسته ام...واحتمالا تسبیحی در دست دارم...به آسمان نگاه می کنم و قلبم از یاد آوری امروز..از یاد آوری این روزها و این شب ها به تپش می افتد...شاید در یکی از همین به تپش افتادن ها هم ناگهان از تپش بایستد...ولی آن روز فراموش نخواهم کرد این پاییز ها، این آذر ها ،این شور و شوق ها را چقدر دوست داشته ام...چقدر برای ِ اینکه جزئی از این روزها باشم..جزئی حقیقی از این ثانیه ها تلاش کرده ام...


همیشه پاییز که می شود منتظرم...


نیلوفر.پاییز 89



و مثل وقت !






- پیچیده به بند ِ رخت، یک نیلوفر


پیراهن ِ شسته زیر ِ لب می گوید.



***




مرا به ذهنت نه،
به دلت بسپار!

من
از گم شدن
در جاهای شلوغ
می‌ترسم.



 -مژگان عباسلو




 پ.ن:

دلم خلخال می خواد !