خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

تو باور نکن!




پنجره های اتاقم را باز که می کنم،
می بینم سایه ی تو روی تخت دراز کشیده،
و من ناگهان اشک هایم را می بینم،
که روی صورت سایه ات فرود می آیند،
و دست هایم که هراسان به این فکر می کنند،
که بدنت را لمس کنم یا نه؟
و چشم هایم که می ترسند رویایشان تمام شود،
می ترسند سایه ات خجالتی باشد،می ترسند خیره شوند.
.
و لبهایم که باز نمی شوند،
حتی به سخنی.
.
و گوش هایم که به این فکر می کنند،
آیا سایه ها هم حرف می زنند؟
آیا می شود صدای نفس هایشان را شنید؟
.
و پاهایم که نمی دانند به کدام طرف حر کت کنند؟
می ترسند به سمت تو بیایند و رویایت هم برود.
می ترسند از تو دور شوند و رویایت دلگیر شود.
.
.
.
تو باور نکن، باور نکن من عاشقت هستم.
ولی روزی می رسد که به خاطرت من می مانم و این اتاق و سایه ات،
من روزی برای ابد درهای اتاقم را می بندم،
و از آن پس دیگر نه من این جام و نه این سایه ی خاکستری،
ما با هم می رویم،
تو باور نکن!
.
نیلوفر.خرداد 90.