خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

و











          زندگی هست

               مثل تراسی پشت پرده...









پ.ن:

هی  فلانی!

زندگی شاید همین باشد!



پ.ن:

چرا این قدر از هم دور شدیم؟


پ.ن:

استرس !


نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.sheri.blogsky.com

وبلاگت خیلی مسخره و چرته.

...!

اینم نظریه!

Uncreated یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 09:27 ب.ظ

تراسی که می تونی خودتو از روش پرت کنی پایین!:دیییی
از روش می تونی خودتو به آسمونم پرت کنی! :)

چه قشنگ...هر کدوممون به یه چیزی دقت کردیم...وقتی این رو خوندم من به پرده ی اتاقی فکر کردم که نمی ذاره تراس دیده بشه...و تو به بالا رفتن یا پایین افتادن:)

ستاره دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

ناسزا بگم بش نیلو؟ :)

نه قربونت عزیزم:)

شقایق ... خواهری دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

زندگی یعنی بودن با تو...

این "تو" ایهام داره!:پی

بهزاد دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 10:07 ب.ظ

نیلوفر جان این اخرین سلامیست که تو خونت بت می دم
میگم تو خونت چون سلام من تا همیشه به سمتت جاریه
نمی خوام یه چیز جالب بنویسم چون خیلی شرمندتم
فقط یاد یه شعر از مولوی افتادم
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
جریان منه
توام اگه خواستی منو نفرین کنی دعا کن که بی قراریو تلاطم توم جاری شه چون واسم یه جور شیرینیه
اینارو هم اینجا نوشتم شاید یکم ذهنیتت از چیزایه قبلی دور شه
خدا حافظ فقط تو رو به ماهیت قسم نذار تا ابد عذاب وجدان داشته باشم.
من مثه این گداهایه پر رو دم خونت میام بقیش کرم تو رو می طلبه.

آقا خیلی صبرتون کمه:دی خیلی هم زود قضاوت می کنین:پی

کاش به جای این همه فکر می کردین که من امتحان دارم و کمی سرم شلوغه...اما بازم شرمنده ام...بازم ببخشید که نتونستم جواب بدم سوالتونو.

بهزاد چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام
قرار بود بر نگردم
ولی نمی خواستم یه ذهنیت اشتباه پیش بیاد
تو این چند روز شرمندگی کار من بود نه شما
من فقط می خواستم یه عذر خواهی کنم
شما این قضاوت زود منو بذار رو حساب اتفاقایی که داره واسم میفته و کنکور وگرنه واقعآ اینا پیش نمیومد.
راستی لطفآ این جریان دی و پی رو یه توضیح بدین.

خواهش می کنم
جریان ِ چی رو؟متوجه نشدم!

سانتیاگو چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://hooman68.com

امان از بوسه بر هرجا !!! :دی

خاک بر سر کن غم ایام را!:پی

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 08:07 ب.ظ

این :پی و :دی من هنوز متوجه نشدم که یه صورتکه یا یه قراره بین بچه هایه این وبلاگ.
راستی می خواستم به کسایی که خونت میان لطفآ یه یاد اوری کنی پنج شنبه و جمعه ها خونه ی فروغ فرخزاد بیان توی ظهیرو الدوله .
گر چه می دونم همه ی بچه هایه اینجا می رن و امیدوارم کسی روی حساب گستاخی این حرفو نذاره فقط یاد اوری بود
چون فروغ هنوزم بین ادما غریبه در واقع بیشتر یه کاره نمادینه وگرنه فروغ تو قلب همه هست.

:پی همان :pهستش! که تو چت ِ یاهو استفاده میشه ...اگه ازش تو یاهو استفاده کنی می بینی چه شکلکیه:)
همین طور :D اونم اسمایل خنده اس.تو یاهو تست کنی میبینی.
اگه بازم متوجه نشدی بگو تا باز توضیح بدم:)

ناشناس پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 01:39 ق.ظ

میدونم زندگی هستم مثل تراسی پشت پرده یا تو نگاه تب کرده ی یه کودک پا پرهنه سر یه ظهر داغ پشت چراغ قرمز خیابونا ولی نمیدونم تو کجای این زندگی جریان داری ؟!
تو کجا؟ پشت کدوم تصویری ؟ که من با تمام خوب دیدن هام تو رو گم کردم !

دوست ِ نویسنده ای می گفت:ما یک جایی توی کودکی هامون گم شدیم...

ناشناس پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 01:44 ق.ظ

این دخترک مو مشکی با پیراهن قرمز رو که بی محابا تاب میخوره وسط این فضاهای تنگ و تاریک رو و اون بلیز قهوه ای بهت می فهمونه خره اونم هم رنگ همون محیط ولی داره میدرخشه می فهمی ؟! دوست دارم این تضاد رو .

باز هم تعبیرت رو دوست دارم...
ممنونم

بهزاد پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 12:52 ب.ظ

مرسی کافی بود.

خواهش می کنم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد