این روزها شبیه ِ مرد مجردی شده ام
که هیچ دختری دلش را نمی برد
هیچ تاب ِ گیسویی بی تابش نمی کند
هیچ چشمی برایش اندازه ی دریا نیست
و هیچ بوسه ای برایش شیرین نیست...
شاید هم شبیه ِ دختری که هیچ شاهزاده ای
او را نجات نخواهد داد
و او دیگر منتظر نیست
دیگر خواب نمی بیند که اسب ِسفیدی می آید
و آهنگ ِ نگاه های بی تاب کسی
گونه هایش را سرخ نمی کند
و هیچ کسی تحمل بوسه هایش را ندارد...
افسانه ی زندگی ام را باید عوض کنم
شاید هم افسانه ای تازه بسازم...
افسانه ی مرد مجردی که ...
نه شاید هم افسانه ی دختری که...
نه نه
صبر کن...
صبر کن...
مگر افسانه ها بدون ِ عاشقانه ها هم ماندگار می شوند؟
مگر هیچ داستانی هم هست که بدون ِ بوسه تمام شود؟
مگر مردان بدون ِ تب و تاب ِ دختری منتظر زنده می مانند؟
باید همه ی افسانه ها را دوباره امشب دوره کنم...
آیا هیچ افسانه ای هست که خالی از انتظار باشد؟
خالی از بی مهری؟
آیا می شود خوشبخت بود؟
می شود؟
نیلوفر.تیر 89.
این شعر آهنگی دارد.:مرد تنها
پ.ن:
همه ی شب سقف را
بالای سرِخواب هایم
نگه داشته بود شاپرک.
پ.ن:
دلم گرفته...سخت!
سلام
خونه ی جدید مبارک.
مرسی دوست همیشگی من:)
شبِ مرد تنها پر از یاد یار
پر از گریه تلخ بی اختیاره
شبای جوونی چه بی اعتباره
همش بی قراری، همش انتظاره
پیش ما بیا بی معرفت
باشه داداشی...
ممنون برای این شعر قشنگ.
شاید هم افسانه ی خونه ی نیلوفری.....
شاید...:)
ممنونم عزیزم.
خوشحالم کردی که سر زدی:)