خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ر مثل رویا...

 

 

 

 

 

 

 

پنجره را ببند

دیدی به عطسه افتادم،صبر آمد


حالا باید همه ی این روزها را تاب بیاورم...*

 

                           

 

 

  

 

پ.ن: 

روز ِ تنهایی بود... 

 

 

* :(شعر از بازخوانی ِ یک وبلاگ)
 

نظرات 5 + ارسال نظر
یه بدهکار پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 01:00 ق.ظ http://bedehkary.blogsky.com

سلام...باز هم زیبا بود...ممنون

ارادتمندم دوست من:)

نیلوفر پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 02:09 ق.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

سلام
بابا دمت گرم خیلی با وبلاگت حال کردم از پست اول خوندم
فوق العاده بود
موفق باشی

مرسی دوست هم اسم من:)

علیرضا(غریبه) پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 11:48 ق.ظ

سلام
شدیدا داری سمت مینیمال می ری. سمت کوتاهی. سمت کوتاهی و پر حرفی. کوتاهی همیشه کم حرف و کم جمله نیست. می شه پر حرفی هم کرد(پر حرفی مثبت)
موفق باشی
راستی من هنوز متوجه عنوان وبلاگت نشدم.

:)مرسی علیرضا جان...

خیلی داستانش طولانیه...خیلی زیاد...

Uncreated پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

روزهاست که دارم تاب می آورم،بگو چقدر مانده؟!

شاید هیچ وقت تموم نشه...

Uncreated پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 10:25 ب.ظ

نگو اینو!!!!! بهش فکرم نکن!

باشه رفیق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد