گاهی در زندگی اتفاق هایی می افتد که اگر سال ها هم از آن ها بگذرد باز هم واقعی بودنشان را باور نمی کنی... این اتفاقات را دوست داری جایی ثبت کنی...اما مشکل این است که این لحظات قابل ثبت نیستند...بعد می خواهی بنویسیشان...دنبال یک شعر می گردی...دنبال شعری که چیزهایی را که نمی توانی بنویسی بگوید...دنبال شعری که پر از احساساتی باشد که دوست داری گاهی که به عفب بر می گردی از فکر کردن به آن ها لااقل لبخند بزنی...همین...
دیروز رفتم یک کتاب فروشی آشنا ،که دیوارهایش عکس های نویسنده های دوست داشتنی من است...بعضی کتابهایش را دوست تر دارم...مثل کتابهای عرفان نظر آهاری...چهارتا کتاب شعر گرفتم...دو تا کتاب ِ نایاب پیدا کردم ؛برای هدیه به دوستی...دوتا از کتابهایی را که تجدید چاپ نشده است...هایکو خریدم...خوشحالم بعد از این همه مدت کمی دوباره به خودم برگشتم...برگشتم به روزهایی که خیلی ساده بودم...همه ی زندگی ام همین کتابها بود...ولی خب زمانی می رسد که هرکسی از سادگی بیرون می آید ...زمانی می رسد که انسانها درگیر می شوند...و امروز...ساده نیست ساده نبودن...ساده نیست...این روزها همه چیز بوی خاصی از زندگی دارد...یک داستان ِ نیمه تمام با دوستی عزیز...یک ترانه ی در دست ِ نوشتن...امید به اینکه خوشبخت باشم...زیبایی...ورزشی که تازه فهمیده ام اگر نبود چیزی کم داشتم...این وسط فقط تنها نگرانی ام "مادر" است...که غمگین تر از گذشته شده...کاش می شد همه ی این صفحات را نشانش بدم...کاش بیشتر از این شاد بود...کاش...
پ.ن
روزگاری من
حق خواهم داشت
تا
بنوشم : آبی
بپوشم : زرد
بخندم : سبز
و کمانی رنگین
آرزو داشته باشم
در دل .
پ.ن
خدا ودکا نمیخورد
و من سیگارم را ترک کردهام
نشستهایم دور میز خالی
زل زدهایم به چشمان هم.