خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ی مثل ِ یاد تو...



 

 

 

 

 روز هایی هستند که نیامدنشان دلتنگی می آورد، آمدنشان اندوه. روزهایی هستند که به چشم نمی آیند.

روزهایی هستند که دختری می شوم ابتدای نوزده سالگی که هیچ وقت به بیست نمی رسد... 

 

روزهایی که فکر می کنم هنوز چقدر مانده تا سی را رد کنم...وقتی که همه چیز همان طور که خواستی نشده...ولی لااقل گذشته...فکر می کنم حتما در سی سالگی داستان هایی برای تعریف کردن خواهم داشت...از کسانی که به زندگی ام وارد شدند و رفتند...انسانهایی که گوشه هایی از قلب و حواسم را با خود بردند ...و کسانی که قسمت هایی از فلبشان را به من بخشیدند...

 

روزهایی هست که پشت ویترین یک مغازه اندازه می زنم قد و قامتم را با لباسهای زیبایی که می بینم...و فکر می کنم چه زود این همه لباس اندازه شدند بر تنم...

 

روزهایی هستند که آرزو می کنم کودکی داشته باشم که برایش لالایی بخوانم...خانه ای داشته باشم ...حیاطی داشته باشم...تابی...و زمانیکه حوصله ی روزهایم سر رفت...دراز بکشم و احساس کنم باد مرا به این طرف و آن طرف می برد...بی التهاب...

 

روزهایی هستند که دوست داری هیچ وقت تمام نشوند...آن گونه که بعد از این که گذشتند بودنشان را باور نمی کنی...و از آن ها فقط حس خوبی می ماند که برای یک عمر زندگی کافیست...

 

روزهایی که فکر می کنی چقدر آرزو برای به دست آوردن داری...اما لحظه ای که وقت داری تا برای استجابت دعاهایت متوسل شوی...می بینی هیچ کدام بیشتر از کسانی که دوستشان داری برایت مهم نیستند...مهم این است که زندگی آرامی داشته باشی ...بی دغدغه..و کسانی را که دوست داری درآرامش ببینی ...همین...

 

 

و من آرزو زیاد دارم...شاید بیشتر از همه ی انسانهای ِرویایی ِ دنیا...ولی این سه روز فقط برای کسانی که دارم و دوست دارم همیشه آرام و شاد زندگی کنند دعا کردم...چون اگر همه ی دنیا را داشته باشم بدون آن ها انگار هیچ چیز ندارم...تعارف نیست این حرف ها...تعارف نیست...

 

 

نیلوفر.شهریور 89

 

 

 

 

 

دیدار تو کشتزار نور است

آهویى بى‏قرار

که از لب تشنه‏اش

آفتابِ سحر فرو مى‏ریزد،

دیدارت سکوت است

آبشار پرندگانى که راه سپیده را مى‏جویند،

لیوانى عسل

در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ مى‏دهد،

چایى دم کشیده

(درست لحظه‏یى که از تمام دغدغه‏ها فارغ مى‏شوى)

دیدار تو کشتزار نور است

با بزهایى از بلور

که به سوى صخره چرا مى‏کنند

بى آن که بدانند مى‏شکنند

و غبار بلور

در روحم فرو مى‏پاشند.

 

 

شمس لنگرود ی 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
سایه پنج‌شنبه 11 شهریور 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

:(

چرا؟:(

سایه جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 04:53 ب.ظ

چرا که نه؟!!!

؟؟

مائده جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام نیلوفر جوون
من همیشه به وبت میام و مطالبتو می خونم چه وبلاگ خونه نیلوفر چه این وبت
خیلی قشنگ می نویسی با نوشته هات عاشقت شدم
فقط یه چیزی قالبتو دوست ندارم قالب قبلیه بهتر بود

سلام مائده جان.ممنونم از اینکه منو می خونی.
و ممنونم از این همه لطفت.

بهزاد جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 09:41 ب.ظ

نیلو عالی بود
پر از بخشش احساس به من و به خواننده.
بابت قالب جدیدم تبریک.

سلام.ممنونم بهزاد جان.

مائده یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام نیلوفر جوون
قالبت خیلی خوشگل شده
لوگوتم عالیهههههههههههههههههههههههههههههه

خوشحالم خوشت اومده:)

محمد مزده سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 08:00 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

بعضی از نوشته هاتون از تمام شعر های دنیا قشنگ تر هستند ...
ای کاش من هم یکی از دوستاتون باشم :)

می دونین که هستین و این باعث افتخاره:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد