خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ن مثل نبض...





بودنت

بوی چای دم‌کشیده بود
در
عصر ِ پرکسالتی شبیه این...

-مژگان عباسلو






پ.ن: این روزها هیچ شعری به دلم نمیشینه...گاهی ساعت ها توی نت دور می زنم...شعرهای شاعرایی رو که دوست دارم می خونم ...اما به دل نمی شینن لامصبا ! خودم هم که.......دلمون به بقیه خوش بود ...که اونا هم منو راضی نمی کنن... ولی چاره ای نیست...هی !



p.s

a cup of tea solves every thing.and you are my cup of tea





نظرات 4 + ارسال نظر
صابر جمعه 30 مهر 1389 ساعت 11:16 ب.ظ http://ps-neghab.blogsky.com/

ولی این شعر مژگان خیلی به دل من نشست....خیلی

خوشحالم دوست قدیمی:)

مائده شنبه 1 آبان 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

از تو چه پنهان ، چند صباحی ست هول برم داشته

نکند در گیر و دار این دل آشوبی های هر شبه ،

گم کرده باشمت !؟!

نوشته ا ل ه ه

:) زیبا بود ... ممنونم دوست من:)

یه بدهکار سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 11:03 ق.ظ http://bedehkary.blogsky.com

سلام....شعر زیبایی بود و دارای یه حس غریب....نکنه شما هم دلت مثل من گرفته......خیلی وقته که یادم رفته منم دلی دارم...عجب تنها مانده این دل من.......من این شعر رو خیلی دوست دارم....

چه احساس غریبی ، خوار بودن
به یادش تا سحر ،بیدار بودن
گهی نالم ازاین رنج جدائی
نگاهم بر ره و بیمار بودن
پریشانم زین عشق جگر سوز
چنین در حسرت دیدار بودن
گهی فریاد بر ارم از ته دل
... میشود همراه بودن؟

ناشناس دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 07:31 ب.ظ

می خوانمت ولی دوست دارم بنویسی...
نظر نمی دهم چون دوست ندارم ... دوست ندارم چون هیچ موقع برای هیچ کسی آرزوی یادآوری خاطرات بد و حرفهای تلخ ندارم...
شاد........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد