خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ن مثل نیلوفر...




دلتنگم دلتنگ...

دلتنگ تر از هر آنچه نامش دلتنگیست

دلم سکوت می خواهد

دلم برای بازی کردن تنگ شده...

 

بیا قایم شویم

تو چشم بگذار

ومن خودم را پشت تو پنهان می کنم

مرا پیدا خواهی کرد؟

 

بیا لی لی بازی کنیم

فقط حالا دیگر از این خانه تا آن خانه اش هزار سال فاصله است...

هم بازی ام می شوی؟

 

بیا رویا ببافیم

تارهایش از من

پودهایش را تو بباف...

 

بیا دست های هم را بگیریم...بچرخیم و بچرخیم...

آن قدر که سرگیجه بگیریم وبا هم، پرتاب شویم در رویاهایمان....

 

بیا دست هایت را به من بده...

در چشم های من خیره شو

هرکس زود تر خندید بازنده است

و باید تا آخر دنیا برقصد...

 

بیا تاب بازی کنیم ... تابی بسازیم از ساقه های نیلوفر

نیلوفر هایی که حساسند ولی تحمل وزن من و تو را دارند...

آن وقت تا آخر دنیا می نشینیم و از روزهای نیامده حرف می زنیم...

از بازی هایی که دوس داریم روزی انجام دهیم...

از جاهایی که می توانیم قایم شویم...

از فاصله ی این خانه تا آن خانه...

 

 

بیا از چشم های تو حرف بزنیم..

نه اصلا تو حرف نزن!

من سالها از مردمک های چشم هایت خواهم نوشت...

فقط تو هزار سال دیگر بیا و این شعر را بخوان...

بیا!

 

 نیلوفر .دی 89


نظرات 8 + ارسال نظر
رونیک پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 03:23 ب.ظ http://tajrobenik24.mihanblog.com/

..... ن مثل ناشناس ....

اینم میشه:)

نیما پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام...خیلی قشنگه وبلاگت / ما که قدیما وبلاگ داشتیم میگفتیم به وبلاگ منم سر بزن.. اما الان نداریم:(

مرسی عمو نیما:) ایشالا دوباره وبلاگ بزن...بعد بیا بنویس به وبلاگ من هم سر بزن:)

شهروز جمعه 10 دی 1389 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام.واقعا زیبا بود و پر احساس

واقعا لذت بردم مخصوصا از :

بیا دست هایت را به من بده...

در چشم های من خیره شو

هرکس زود تر خندید بازنده است

و باید تا آخر دنیا برقصد...

موفق باشی و پاینده

ممنونم شهروز جان.خیلی لطف داری:)

فاطمه شنبه 11 دی 1389 ساعت 09:21 ق.ظ http://myheartbox.blogfa.com

خیلی قشنگ بود
حال کردم
تو که به ما سر نمیزنی؟؟؟:(

علیرضا(غریبه) پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام
سوال خیلی دارم از زندگی خیلی...
از خودم....
از خاطره هام
از شادی هام
از گریه هام
از اونی که باید می گرفت و نگرفت
از اونی که داد و شاید نباید می داد
از اونی که خواست و شاید نباید ....
سوال زیاد دارم
از خدا هم سوال دارم...
خیلی وقته سوال دارم...
اما
اما همه چی آرومه
خوش به حالت که یه داداشی ناز داری...
ولش کن برای امتحاناتت دعا می کنم...
مرسی که بودی...
مرسی که هستی...
شاد باشی و خوشبخت

داداشی ناز؟!

مهتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://moonlight-m.blogsky.com

مثل همیشه قشنگ...

ممنونم

علیرضا(غریبه) چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام
معذرت نظر رو اشتباهی فرستادم برای تو... این روزها بی حواصم... وبلاگ کس دیگه ای رو باز کرده بودم که براش نظر بزارم وبلاگ تو هم باز بود و ....
گرچه نمی خواستم دیگه برایت نظر بزارم و فقط بخونم ولی هر جایی هستی امیدوارم شاد باشی و خوشبخت

دلزاد- کولی شنبه 25 دی 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://stonepowder.blogsky.com/

تو بیست سالت نیست
اشتباه می کنی
بی شک
هزار سال عمر کرده ای که اینگونه می نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد