خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ف مثل فراموشی...



اگر زنده ماندم

در دادگاه
شهادت خواهم داد
این لکِّ سرخ
روی پیرهنم
از گلوله نیست،
تو
انار
دانه کرده‌ای.



-مژگان عباسلو




پ.ن:

کمی آهسته تر زیبا...کمی آهسته تر رد شو...کمی آهسته تر خسته...کمی آهسته تر بد شو....

و آغوشی تسلی بخش....کنارم باش همواره...



و مثل وحشت...

بعضی وقت ها مریض که می شوی...دلت می گیرد مثل اینکه چشم هایت را فشار می دهند تا اشک ها یکی یکی پایین بیایند...نه اینکه بی مهری ببینی و دلت بشکند و بخواهی گریه کنی...نه! حتی یک اتفاق ساده هم می تواند اشک هایت را باران کند...اینکه هوای اتاقت سرد است حتی...یا دوستی تلفنش را جواب نمی دهد...یا اینکه حتی وبلاگ ِ دلخواهت فیلتر شده! یا درس زیاد داری برای خواندن! بعضی وقت ها دلت که می گیرد، مریض که می شوی...نه اصلا ول کنم این حرف ها را...بیا شعر بخوانیم...شعر های قشنگ...



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب ِ من
                این‌گونه
          گرم و سرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایق ِ این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ء خورشید
                          در دل‌ام
              می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ء این شوره‌زار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
                          ناگهان
             می‌روید از زمین.

بعد هم می‌گوید:

آمد شبی برهنه‌ام از در چو روح ِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دست‌اش آینه
گیسوی خیس ِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.
من بانگ برکشیدم از آستان ِ یأس:

« آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی‌نهم!»


                                         شاملو







پ.ن:

دوس داشتمش: عادت می کنیم

ر مثل رهایی



امروز تولد بیست سالگیم بود...خیلی خوشحالم...خیلی زیاد...یه شادی ِ عظیم..گرچه با یه غم ِ عمیق


خوشحالم که کسایی رو دارم که دوسم داشته باشن...کسانی که خیلی تعدادشون زیاده...


خوشحالم...


ممنونم از همه ی آدم های عزیزی که توی زندگیم هستن...کسایی که همیشه با مهربونی هاشون منو شرمنده کردن...کسایی که عاشقانه دوسشون دارم...


و ممنونم از علیرضا ی عزیز برای این متن ِ قشنگی که نوشته برام...خیلی زیبا بود:

آی دختر صحرا نیلوفر





در آینه به من لبخند می زند.
به آرامی.
و حسی از آشنایی درم سوسو می زند.
نقش گنگی از آن دختر جوان را بر چهره دارد
و تو را در نگاهش.
می شناسمش.
از گذشته ای دور.



پ.ن:

سرو ،نیلوفر نشکفته ی نوخاسته را

            می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا...




ف مثل فرداا...



سخت شده نوشتن...

شاید چون دل ِ نوشتن را نداشتم...

سخت بود از تلاشم برای شاد بودن بنویسم، زمانی که مطمئن نبودم  خوشبختم یا نه...زمانی که هنوز نمی دانم آیا این پاییزی که می آید می توانم روز تولدم احساس کنم سالی که گذشت خوشبخت بوده ام...که سرم را بالا بگیرم و بگویم : " خدایا من نیلوفرم...نیلوفر ِ تو..مثل اسمم همیشه می پیچم و بالا می روم...زیبایی می بخشم...دوست دارم انسان ها را...سعی می کنم روشن فکر کنم..."


همیشه پاییز که می شود...این همه برگ های زرد و نارنجی و قرمز مرا به یاد خودم می اندازند...به یاد ِ منی که چقدر در این پاییز هایی که گذشت رنگ عوض کردم...چقدر هنوز سبزم؟چقدر قرمز و زرد شده ام؟ چقدر نارنجی؟ 


این قدر این روزها آینده برایم دور شده که حتی بودنش برایم مهم نیست...در روز زندگی می کنم ...شاید این هم از خاصیت های ِ عشق است... خاصیت ِ تنها بودن و در عین حال با همه ی مردم دنیا بودن... آینده آن قدر دور شده که انگار نه انگار روزی روزگاری قرار است پاییزی برسد...پاییزی که من کنار پنجره ای نشسته ام...واحتمالا تسبیحی در دست دارم...به آسمان نگاه می کنم و قلبم از یاد آوری امروز..از یاد آوری این روزها و این شب ها به تپش می افتد...شاید در یکی از همین به تپش افتادن ها هم ناگهان از تپش بایستد...ولی آن روز فراموش نخواهم کرد این پاییز ها، این آذر ها ،این شور و شوق ها را چقدر دوست داشته ام...چقدر برای ِ اینکه جزئی از این روزها باشم..جزئی حقیقی از این ثانیه ها تلاش کرده ام...


همیشه پاییز که می شود منتظرم...


نیلوفر.پاییز 89



ی مثل ِ یاد تو...



 

 

 

 

 روز هایی هستند که نیامدنشان دلتنگی می آورد، آمدنشان اندوه. روزهایی هستند که به چشم نمی آیند.

روزهایی هستند که دختری می شوم ابتدای نوزده سالگی که هیچ وقت به بیست نمی رسد... 

 

روزهایی که فکر می کنم هنوز چقدر مانده تا سی را رد کنم...وقتی که همه چیز همان طور که خواستی نشده...ولی لااقل گذشته...فکر می کنم حتما در سی سالگی داستان هایی برای تعریف کردن خواهم داشت...از کسانی که به زندگی ام وارد شدند و رفتند...انسانهایی که گوشه هایی از قلب و حواسم را با خود بردند ...و کسانی که قسمت هایی از فلبشان را به من بخشیدند...

 

روزهایی هست که پشت ویترین یک مغازه اندازه می زنم قد و قامتم را با لباسهای زیبایی که می بینم...و فکر می کنم چه زود این همه لباس اندازه شدند بر تنم...

 

روزهایی هستند که آرزو می کنم کودکی داشته باشم که برایش لالایی بخوانم...خانه ای داشته باشم ...حیاطی داشته باشم...تابی...و زمانیکه حوصله ی روزهایم سر رفت...دراز بکشم و احساس کنم باد مرا به این طرف و آن طرف می برد...بی التهاب...

 

روزهایی هستند که دوست داری هیچ وقت تمام نشوند...آن گونه که بعد از این که گذشتند بودنشان را باور نمی کنی...و از آن ها فقط حس خوبی می ماند که برای یک عمر زندگی کافیست...

 

روزهایی که فکر می کنی چقدر آرزو برای به دست آوردن داری...اما لحظه ای که وقت داری تا برای استجابت دعاهایت متوسل شوی...می بینی هیچ کدام بیشتر از کسانی که دوستشان داری برایت مهم نیستند...مهم این است که زندگی آرامی داشته باشی ...بی دغدغه..و کسانی را که دوست داری درآرامش ببینی ...همین...

 

 

و من آرزو زیاد دارم...شاید بیشتر از همه ی انسانهای ِرویایی ِ دنیا...ولی این سه روز فقط برای کسانی که دارم و دوست دارم همیشه آرام و شاد زندگی کنند دعا کردم...چون اگر همه ی دنیا را داشته باشم بدون آن ها انگار هیچ چیز ندارم...تعارف نیست این حرف ها...تعارف نیست...

 

 

نیلوفر.شهریور 89

 

 

 

 

 

دیدار تو کشتزار نور است

آهویى بى‏قرار

که از لب تشنه‏اش

آفتابِ سحر فرو مى‏ریزد،

دیدارت سکوت است

آبشار پرندگانى که راه سپیده را مى‏جویند،

لیوانى عسل

در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ مى‏دهد،

چایى دم کشیده

(درست لحظه‏یى که از تمام دغدغه‏ها فارغ مى‏شوى)

دیدار تو کشتزار نور است

با بزهایى از بلور

که به سوى صخره چرا مى‏کنند

بى آن که بدانند مى‏شکنند

و غبار بلور

در روحم فرو مى‏پاشند.

 

 

شمس لنگرود ی 

 

 

 

ل مثل لالایی...

 

 

 

گاهی در زندگی اتفاق هایی می افتد که اگر سال ها هم از آن ها بگذرد باز هم واقعی بودنشان را باور نمی کنی... این اتفاقات را دوست داری جایی ثبت کنی...اما مشکل این است که این لحظات قابل ثبت نیستند...بعد می خواهی بنویسیشان...دنبال یک شعر می گردی...دنبال شعری که چیزهایی را که نمی توانی بنویسی بگوید...دنبال شعری که پر از احساساتی باشد که دوست داری گاهی که به عفب بر می گردی از فکر کردن به آن ها لااقل لبخند بزنی...همین...

دیروز رفتم یک کتاب فروشی آشنا ،که دیوارهایش عکس های نویسنده های دوست داشتنی من است...بعضی کتابهایش را دوست تر دارم...مثل کتابهای عرفان نظر آهاری...چهارتا کتاب شعر گرفتم...دو تا کتاب ِ نایاب پیدا کردم ؛برای هدیه به دوستی...دوتا از کتابهایی را که تجدید چاپ نشده است...هایکو خریدم...خوشحالم بعد از این همه مدت کمی دوباره به خودم برگشتم...برگشتم به روزهایی که خیلی ساده بودم...همه ی زندگی ام همین کتابها بود...ولی خب زمانی می رسد که هرکسی از سادگی بیرون می آید ...زمانی می رسد که انسانها درگیر می شوند...و امروز...ساده نیست ساده نبودن...ساده نیست...این روزها همه چیز بوی خاصی از زندگی دارد...یک داستان ِ نیمه تمام با دوستی عزیز...یک ترانه ی در دست ِ نوشتن...امید به اینکه خوشبخت باشم...زیبایی...ورزشی که تازه فهمیده ام اگر نبود چیزی کم داشتم...این وسط فقط تنها نگرانی ام "مادر" است...که غمگین تر از گذشته شده...کاش می شد همه ی این صفحات را نشانش بدم...کاش بیشتر از این شاد بود...کاش...

 

 

پ.ن 

روزگاری من
حق خواهم داشت
تا
بنوشم : آبی
بپوشم : زرد
بخندم : سبز
و کمانی رنگین
آرزو داشته باشم
در دل .

 

 

پ.ن

خدا ودکا نمی‏خورد  

و من سیگارم را ترک کرده‏ام 

 نشسته‏ایم دور میز خالی  

زل زده‏ایم به چشمان هم. 

 

 

 

ی مثل ِ یه شب ِ پر از ستاره...

  

 

خوشبختی یعنی نصفه شب ، یکی از پشت تلفن برات آهنگ ِ:" آی دختر صحرا نیلوفر..." رو  بزاره...

همین!نه بیشتر!  

نه ...

 شاید از اون بهتر این باشه که خودش بخونه:"آی دختر صحرا نیلوفر...آی نیلوفر...آی نیلوفر..."