خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ن مثل نبودنت!

    



صدای ساعت کوکی می‌آید. تیک‌تاک. تیک‌تاک. آرام می‌گیریم؛ به سمت خواب.

پلک بر هم می‌گذاریم و انفجار.



ر مثل راه...




کم می نویسم این روزها ... چون فکر می کنم چیزهایی را که می خواهم فراموش کنم نباید بنویسم... فکر می کنم اتفاقی،حادثه ای را اگر بنویسی ماندگار می شود.

این روزها هم اتفاقاتی می افتد...خوب و بد...خوب هایش را نمی توانم بنویسم...چون بلد نیستم...و بد هایش را نمی نویسم چون می خواهم فراموش کنم...می خواهم فقط خوب ها را نگه دارم...

و این میان من می مانم و سکوت...سکوت های سکسکه ساز به قول شاعر...


من می مانم و نیلوفری که شاعر است ...اما شعری برای گفتن ندارد....نیلوفری که هنوز خیلی کودک است...هنوز خیلی حساس است...هنوز حرف هایی می زند که نمی داند به چه معنیست...نیلوفری که حتی ...


من می مانم و نیلوفری که در تنهایی خودش غوطه ور است...که دلش به خیلی چیزهای کوچک خوش است...به جورابهایش،لاک هایش،عروسک هایش و خیلی چیزهایی که دنیای کوچکش را پر می کنند...


کم می نویسم این روزها،چون ... فراموش کرده ام کلاس چندمم ... فراموش کرده ام الفبا بلدم...

از ت به تنهایی می رسم و از ب به بوسه...

فراموش کرده ام حرف های خوبی هم هست...

خواب هایم آشفته اند...



الفبا پر از حروف ِ رنگیست...

حرف هایی که برای من مفهوم های مختلفی دارند...

از الف به آفتاب می رسم...برایم طلاییست.

از ت به تنهایی...خاکستری...

از ب به بوسه می رسم...آبیست...

از ص به صدای تو...تنها رنگسیت که نمی شناسمش...




نیلوفر.بهمن 89




ف مثل فراموشی...



اگر زنده ماندم

در دادگاه
شهادت خواهم داد
این لکِّ سرخ
روی پیرهنم
از گلوله نیست،
تو
انار
دانه کرده‌ای.



-مژگان عباسلو




پ.ن:

کمی آهسته تر زیبا...کمی آهسته تر رد شو...کمی آهسته تر خسته...کمی آهسته تر بد شو....

و آغوشی تسلی بخش....کنارم باش همواره...



و مثل وحشت...

بعضی وقت ها مریض که می شوی...دلت می گیرد مثل اینکه چشم هایت را فشار می دهند تا اشک ها یکی یکی پایین بیایند...نه اینکه بی مهری ببینی و دلت بشکند و بخواهی گریه کنی...نه! حتی یک اتفاق ساده هم می تواند اشک هایت را باران کند...اینکه هوای اتاقت سرد است حتی...یا دوستی تلفنش را جواب نمی دهد...یا اینکه حتی وبلاگ ِ دلخواهت فیلتر شده! یا درس زیاد داری برای خواندن! بعضی وقت ها دلت که می گیرد، مریض که می شوی...نه اصلا ول کنم این حرف ها را...بیا شعر بخوانیم...شعر های قشنگ...



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب ِ من
                این‌گونه
          گرم و سرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایق ِ این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ء خورشید
                          در دل‌ام
              می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ء این شوره‌زار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
                          ناگهان
             می‌روید از زمین.

بعد هم می‌گوید:

آمد شبی برهنه‌ام از در چو روح ِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دست‌اش آینه
گیسوی خیس ِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.
من بانگ برکشیدم از آستان ِ یأس:

« آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی‌نهم!»


                                         شاملو







پ.ن:

دوس داشتمش: عادت می کنیم

ل مثل لیلی..



خوب بخواب
نیمه شب می ایم
خیال می کنی خواب می بینی
یا خواب می بینی خیال می کنی
به خواب تو خواهم رفت
می اورم تو را به خواب خودم
آنجا بیدارت می کنم
عریانت می کنم از پیراهن تنهایی ات

می پوشانمت با عریانیم

گوش کن با توام
بهشت همینجاست

زمانی که لبانت زیر لبانم مزه ی گناه می گیرد





(نمی دونم شعر از کیه! ولی قشنگه)



پ.ن:


قالب وبلاگم خراب شده! ولی هنوز می نویسیم!!

پ.ن:

قالب قبلی رو گذاشتم!




ی مثل یادم نمی آید...





دخترکی که گونه هایش را با برگ های شمعدانی رنگ می زد،

-آه-

اکنون زنی تنهاست.




ن مثل نیلوفر...




دلتنگم دلتنگ...

دلتنگ تر از هر آنچه نامش دلتنگیست

دلم سکوت می خواهد

دلم برای بازی کردن تنگ شده...

 

بیا قایم شویم

تو چشم بگذار

ومن خودم را پشت تو پنهان می کنم

مرا پیدا خواهی کرد؟

 

بیا لی لی بازی کنیم

فقط حالا دیگر از این خانه تا آن خانه اش هزار سال فاصله است...

هم بازی ام می شوی؟

 

بیا رویا ببافیم

تارهایش از من

پودهایش را تو بباف...

 

بیا دست های هم را بگیریم...بچرخیم و بچرخیم...

آن قدر که سرگیجه بگیریم وبا هم، پرتاب شویم در رویاهایمان....

 

بیا دست هایت را به من بده...

در چشم های من خیره شو

هرکس زود تر خندید بازنده است

و باید تا آخر دنیا برقصد...

 

بیا تاب بازی کنیم ... تابی بسازیم از ساقه های نیلوفر

نیلوفر هایی که حساسند ولی تحمل وزن من و تو را دارند...

آن وقت تا آخر دنیا می نشینیم و از روزهای نیامده حرف می زنیم...

از بازی هایی که دوس داریم روزی انجام دهیم...

از جاهایی که می توانیم قایم شویم...

از فاصله ی این خانه تا آن خانه...

 

 

بیا از چشم های تو حرف بزنیم..

نه اصلا تو حرف نزن!

من سالها از مردمک های چشم هایت خواهم نوشت...

فقط تو هزار سال دیگر بیا و این شعر را بخوان...

بیا!

 

 نیلوفر .دی 89