خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

خاطرات یک پروانه ی گم شده

با هر نوشته، پیرتر می‌شویم

ف مثل فاصله...

هوا سرد شده ... سرمای پاییز اومده ... فصل من ...   

 

   

 

هیچ گنجشکی
جفتش را
به نام کوچکش
صدا نمی‌زند

نام‌های کوچک
دردهای بزرگ
به ارمغان می‌آورند!

 

                                                                                       -مژگان عباسلو

 

 

 

 

و مثل ِ ...



پایم را روی مین گذاشته‌ام
اگر تکان بخورم مرده‌ام
باید
همین‌جا که هستم
بمانم تا آخر دنیا.
...درست
وضعیت سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیبایی‌ات.

رسول یونان



پ.ن:

اما همه‌ی راه‌ها

که با پا  پیموده نمی‌شوند

دستت را به من بده...


پ.ن:

تو که چشمات خیلی قشنگه

رنگ چشمات خیلی عجیبه...

تو که این همه نگاهت

واسه چشمام گرم و نجیبه...


دوست دارم این آهنگو...بعد از سالها یه خواننده ی زن یه آهنگ خوند که به دل ِ من یکی نشست:)




ل مثل لیلا...مثل لیلی...

 

  

سکوت می کنم
تا شائبه دانایی ام
حرفی برای گفتن نداشته باشد .
تا فرصت برای تکلم چشم هایم
دست هایم
و پاهایم زیاد تر باشد ...
تا وقتی سیگارم را از این دست به آن دست می دهم
حرف ها زده باشم ...
تا وقتی دودش را می خورم
داستان ها گفته باشم ...
من وقتی برگ ها را با احترام خرد می کنم،
و به زجر ممتد بودن شان پایان می دهم،  

 

راوی ام
راوی یک داستان تراژیک... 


وقتی لب هایم را روی هم می گذارم
دارم برای شما می گویم چرا لب هایم را روی هم گذاشته ام
و چرا مدام وراجی نمی کنم
 

دارم می گویم که آدم
وقتی نمی تواند با زبانش
حقیقتی را به تمامی بیان کند
یا زیبایی را به تمامی تحسین کند
بهتر است حرف نزند
 

بهتر است سیگار بکشد
برگ ها را خرد کند
و به طرز نگاهش معنا بدهد
 

 

...

پ.ن: 

شعر از بازخوانی یک وبلاگ بودخیلی وقت پیش کپی شده... 

 

 

 

ی مثل ِ یاد تو...



 

 

 

 

 روز هایی هستند که نیامدنشان دلتنگی می آورد، آمدنشان اندوه. روزهایی هستند که به چشم نمی آیند.

روزهایی هستند که دختری می شوم ابتدای نوزده سالگی که هیچ وقت به بیست نمی رسد... 

 

روزهایی که فکر می کنم هنوز چقدر مانده تا سی را رد کنم...وقتی که همه چیز همان طور که خواستی نشده...ولی لااقل گذشته...فکر می کنم حتما در سی سالگی داستان هایی برای تعریف کردن خواهم داشت...از کسانی که به زندگی ام وارد شدند و رفتند...انسانهایی که گوشه هایی از قلب و حواسم را با خود بردند ...و کسانی که قسمت هایی از فلبشان را به من بخشیدند...

 

روزهایی هست که پشت ویترین یک مغازه اندازه می زنم قد و قامتم را با لباسهای زیبایی که می بینم...و فکر می کنم چه زود این همه لباس اندازه شدند بر تنم...

 

روزهایی هستند که آرزو می کنم کودکی داشته باشم که برایش لالایی بخوانم...خانه ای داشته باشم ...حیاطی داشته باشم...تابی...و زمانیکه حوصله ی روزهایم سر رفت...دراز بکشم و احساس کنم باد مرا به این طرف و آن طرف می برد...بی التهاب...

 

روزهایی هستند که دوست داری هیچ وقت تمام نشوند...آن گونه که بعد از این که گذشتند بودنشان را باور نمی کنی...و از آن ها فقط حس خوبی می ماند که برای یک عمر زندگی کافیست...

 

روزهایی که فکر می کنی چقدر آرزو برای به دست آوردن داری...اما لحظه ای که وقت داری تا برای استجابت دعاهایت متوسل شوی...می بینی هیچ کدام بیشتر از کسانی که دوستشان داری برایت مهم نیستند...مهم این است که زندگی آرامی داشته باشی ...بی دغدغه..و کسانی را که دوست داری درآرامش ببینی ...همین...

 

 

و من آرزو زیاد دارم...شاید بیشتر از همه ی انسانهای ِرویایی ِ دنیا...ولی این سه روز فقط برای کسانی که دارم و دوست دارم همیشه آرام و شاد زندگی کنند دعا کردم...چون اگر همه ی دنیا را داشته باشم بدون آن ها انگار هیچ چیز ندارم...تعارف نیست این حرف ها...تعارف نیست...

 

 

نیلوفر.شهریور 89

 

 

 

 

 

دیدار تو کشتزار نور است

آهویى بى‏قرار

که از لب تشنه‏اش

آفتابِ سحر فرو مى‏ریزد،

دیدارت سکوت است

آبشار پرندگانى که راه سپیده را مى‏جویند،

لیوانى عسل

در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ مى‏دهد،

چایى دم کشیده

(درست لحظه‏یى که از تمام دغدغه‏ها فارغ مى‏شوى)

دیدار تو کشتزار نور است

با بزهایى از بلور

که به سوى صخره چرا مى‏کنند

بى آن که بدانند مى‏شکنند

و غبار بلور

در روحم فرو مى‏پاشند.

 

 

شمس لنگرود ی 

 

 

 

ن مثل نگاه ِ تو...

 

 

 

ملالی نیست 
 

برگی افتاده بود
جای دیگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای جدا شدنش را از شاخه
چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرام آرام آمدنش را
و صدایِ نشستنش را ، بر سطح درخشانِ آسفالتی ،پیاده رو خیابانی ، ...
شنیده بودم

ندانستم از کدام شاخه یِ کدام درخت
در کجا روییده بود و
بر کجا فرود آمده بود
اینچنین درخشان و اینچنین پرعشوه

همین است ، فقط همین
و ملالی نیست

برگی ، جایی ، افتاد
و زندگی من گذشت در ، یافتنِ درخت
و در ، دریافتنِ برگ و درخت

همین بود ، فقط ، همین
و ملالی نیست دیگر
جز دوریِ شما 
 

 

 

کامران بزرگ نیا 

 

 

ر مثل رسیدن...

 

 

 

_بگو بگو که کجایی ؟

 

_نشسته ام سر راهت 

      خدا خدا که بیایی... 

 

 

 

(قسمتی از دیالوگ فیلم چهل سالگی) 

 

 

 

ف مثل فردا...

 

 

 

 

آنچه مانده است
زمزمه ای است
که می پیچد در گوشت
زمزمه ای که دور می شود
دور و دورتر
مثل درختی دستخوش خزان
که تنش
خالی از برگ می شود
خالی و خالی تر
آنچه مانده است
نفسی است
که می پیچد در سینه ات
نفسی که بالا می آید
سخت و سخت تر  

 

 

پ.ن 

این روزها آرامشم  را هیچ چیز به هم نمی زند...هیچ چیز و هیچ کس...